تبیان، دستیار زندگی
شانزده سالم بود که یک روز پدرم، دستم را گرفت و برد گذاشت دم در دکان قنادی دوستش. صادق قناد هم دستم را گرفت و برد توی زیرزمین. همان جایی که شیرینی ها و کیک ها را می پزند. اوستا کارشان، هاج و واج نگاهم می کرد. باورش نمی شد پسر شانزده ساله ای مثل من، این طور
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسابقه ی شیرینی پزی


شانزده سالم بود که یک روز پدرم، دستم را گرفت و برد گذاشت دم در دکان قنادی دوستش. صادق قناد هم دستم را گرفت و برد توی زیرزمین. همان جایی که شیرینی ها و کیک ها را می پزند. اوستا کارشان، هاج و واج نگاهم می کرد. باورش نمی شد پسر شانزده ساله ای مثل من، این طور، شیرینی بپزد. دستور پخت همه ی کیک ها و شیرینی ها را بلد باشد


شیرینی

شانزده سالم بود که یک روز پدرم، دستم را گرفت و برد گذاشت دم در دکان قنادی دوستش. صادق قناد هم دستم را گرفت و برد توی زیرزمین. همان جایی که شیرینی ها و کیک ها را می پزند. اوستا کارشان، هاج و واج نگاهم می کرد. باورش نمی شد پسر شانزده ساله ای مثل من، این طور، شیرینی بپزد. دستور پخت همه ی کیک ها و شیرینی ها را بلد باشد. پدرم هم نمی دانست. به شکایت و اصرار ماماجانم، مرا آورد شیرین فروشی دوستش. ماماجانم به تنگ آمده بودند از شب و روز در آشپزخانه بودنم و سرک کشیدن به همه جای آشپزخانه و تاراج ذخیره ی شکر و آرد و شیر و تخم مرغ و ......... البته قبول داشتند که خوب شیرینی می پزم. اما درست نبود که مدام توی آشپزخانه باشم.

شش  ماهی بیشتر از آمدنم به شیرینی پزی نگذشته بود که از چند قنادی معمولی و مطرح برایم پیشنهاد کار رسید. پیشنهادها را سبک، سنگین کردم و رفتم قنادی باغ آلبالو. شدم سرپرست کارگاه شیرینی پزی. سه سال و نیم آنجا ماندم و رفتم خدمت سربازی. طبیعی بود که نمی توانستم همزمان هم کار کنم و هم دوران سربازی را بگذرانم. هفت، هشت ماهی از خدمت گذشت و فقط یک کلاس در هفته در خانه یمان برقرار کردم. تا این که یکی از تهیه کننده های برنامه های تلویزیون شد شاگرد کلاس شیرینی پزی.

شرایط حضورم در تلویزیون را فراهم کرد و وقتی خدمت سربازی هم تمام شد، آن قدر وقتم را گذاشتم برای برنامه سازی و کلاس های شیرینی پزی، که دیگر وقتی برای کار در قنادی نداشتم.

رویای شیرینی پزی برای من از وقتی شروع شد که وقتی برای خریدن شیرینی با ماماجانم می رفتیم دلم می خواست همه ی شیرینی ها را مزه کنم. همه را با هم. دلم می خواست بنشینم و در یک مجلس یک کیلو شیرینی بخورم. آن قدر که هم دلم سیر بشود و هم چشمم.

شیرینی ساختن را یاد گرفتم که هر چه می خواهم، برای خودم شیرینی بپزم. اما از همان نوجوانی وقتی مشغول شیرینی پختن می شدم، آن قدر بوی شیرینی ها می‌پیچید توی سر و دماغم که میلم از شیرینی می رفت. حالا از تزئینش لذت می برم. از تعریف های مردم. فقط روزهای تعطیل که خانه بودم شیرینی می خوردم. کم هم نمی خوردم .

تا این که یکی از مجلات پرتیراژ و گردن کلفت شیرینی پزی فکر بکری زد و در میان نه آدم های عادی یا قنادها، که میان شیرینی فروشی ها مسابقه گذاشت و من شدم داور مسابقه.

از قبل هم همه می دانستند که هر قنادی معروف شهر به یکی دو تا از شیرینی هایش سرشناس شده است . قنادی نی نی به کیک شکلاتی هایش. آندورا به شیرینی آلمانی هایش، کله قند به شکلات بلژیکی، توتک به کیک مکزیکی، بیتا به دسر خامه ای، مسعود به خاتون پنجره ومهرزاد به گاتا و .....

شیرینی ساختن را یاد گرفتم که هر چه می خواهم، برای خودم شیرینی بپزم. اما از همان نوجوانی وقتی مشغول شیرینی پختن می شدم، آن قدر بوی شیرینی ها می‌پیچید توی سر و دماغم که میلم از شیرینی می رفت. حالا از تزئینش لذت می برم. از تعریف های مردم. فقط روزهای تعطیل که خانه بودم شیرینی می خوردم. کم هم نمی خوردم .

با این که در همه ی این سال ها، هر کیک و شیرینی که می خواستم را، پخته بودم و تازه کلی کیک و شیرینی ابداعی داشتم، اما خجالت می کشیدم بگویم مزه ی شیرینی فلان قنادی را از دست پخت خودم بیشتر دوست دارم. برای همین حسرت رفتن به قنادی های دیگر و خرید کردن از آن ها، به دلم مانده بود. قنادی های که رویای کودکی ام بودند. وبعد از این همه سال خوردن شیرینی هایشان هیجان زده ام می کرد.

نمی دانید چقدر خوشحال شدم که داور مسابقه ی شیرینی پزی شدم. در یک باغ قشنگ، آلاچیق هایی زده بودند و زیر آلاچیق ها میز گذاشته بودند و روی میزها پر بود از شیرینیو کیک.

روز مسابقه آن قدر شیرینی خوردم که حالم بد شد. عقده ی شیرینی خوردنم را به کل درمان کردم. فشارم رفت بالا، قند خونم از استانداردش بیشتر شد. سرم گیج می رفت. رو پا بند نبودم. روی تخت اورژانس بیمارستان ولی خیلی ناراحت نبودم.

به آرزویم رسیده بودم. یک دل سیر که نه چند دل خیلی سیر، شیرنی و کیک خورده بودم. دو سه روزی بیمارستان ماندم و وقتی مرخص شدم، تصمیم گرفتم که دیگر سراغ شیرینی پزی نروم. باید سراغ شغلی بروم که آرزوهایم را برآورده کند.

رفتم و کلاس صخره نوردی ثبت نام کردم. می خواهم علم کوه را از دیواره ی سخت شمالی اش در چله ی زمستان فتح کنم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان