تبیان، دستیار زندگی
اسم من محمد. 5 سالمه. من همیشه از تاریکی می ترسیدم به خاطر همین هیچ وقت دوست نداشتم تنها تو اتاقم بخوابم، چون وقتی چراغ ها خاموش میشد فکر می کردم کسی میاد من رو اذیت می کنه.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیگه از تاریکی نمی‌ترسم
ترس از تاریکی

اسم من محمد. 5 سالمه. من همیشه از تاریکی می ترسیدم به خاطر همین هیچ وقت دوست نداشتم تنها تو اتاقم بخوابم، چون وقتی چراغ ها خاموش میشد فکر می کردم کسی میاد من رو اذیت می کنه. هرچه قدر هم که مامان و بابام بهم می گفتن که این طوری نیست باز هم فایده ای نداشت. یه شب داشتم بازی می کردم که برق خونمون رفت، منم مثل همیشه خیلی ترسیدم وسریع رفتم بغل بابام وگریه کردم.

بابام وقتی دید دارم گریه می کنم گفت دوست داری باهم یه بازی کنیم که هم حوصلمون سر نره هم این که تاریکی اذیتمون نکنه. منم قبول کردم. بعد بابام رفت یه گوشه ای از اتاق نشست و به من هم گفت که رو به دیوار بشینم.

یه کم که گذشت بابام گفت حالا دیوار رو نگاه کن وبگو چی می بینی. یک دفعه دیدم یه موش روی دیوارداره راه میره، یکم که گذشت یه آدم دیدم. من که تا اون موقع داشتم گریه می کردم خندم گرفت، خیلی تعجب کرده بودم.

برگشتم به بابام نگاه کردم دیدیم داره با دست هاش کارهای عجیبی می کنه. بابام گفت محمد جان تعجب نکن، من دست هام رو به شکل های مختلف در میارم و می گیرم رو به دیوار، اتاق هم چون تاریک سایه دست من می افته روی دیوار.

حالا اگه دوست داری تو هم بیا امتحان کن. بعد من هم به کمک بابام دست هام رو به شکل یک آدم درآوردم، بازی خیلی خوبی بود.

دیگه از اون شب از تاریکی نترسیدم وبا خیال راحت تو اتاق خودم خوابیدم. چون فهمیده بودم اون چیزهایی که من می دیدم و ازش می ترسیدم سایه اسباب بازی های خودم بوده.

زهرا فرآورده

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

خاک

کفشهای سوت سوتی رامین کوچولو

بچه غول

کی میشه کتاب خواند؟

اتاق‌خواب پاییزی

شبی در باغ‌وحش

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.