تکرار تاریخ
گفتم: واقعا صد هزار نفر بودند؟ ! گفت: آری! شاید هم بیش تر!
گفتم: واقعا همه را آن همه مدت زیر آفتاب سوزان نگه داشت؟ !
گفت: آری! همه را . منتظر شد تا آنان که عقب مانده بودند، برسند; حتی به جلویی ها هم گفت که برگردند .
گفتم: حالا آن همه معطلی، آن هم در آن هوای گرم برای چه بود؟
گفت: برای این که همه حضور داشته باشند و حجت بر همگان تمام شود .
گفتم: خب، بعد . . .
گفت: جهاز شترها را روی هم گذاشتند و منبری درست شد و آن دو بر بلندای آن جای گرفتند .
گفتم: چرا؟
گفت: فرشته وحی به او گفته بود که اگر این پیام خدا را نرساند، تمامی زحماتش بی نتیجه می ماند و گویی اصلا رسالتش را ابلاغ نکرده است .
گفتم: حالا چرا «برکه غدیر» را انتخاب کرد؟
گفت: تا «عده ای » آب بیداری به سر و صورت خود بزنند و از خواب غفلت بیدار شوند .
گفتم: چه چیزی گفت؟
گفت: او فرمود:
هر که را باشم منش مولا و دوست
ابن عم من «علی » مولای اوست . گفتم: آن همه جمعیت چطور صدایش را شنیدند؟
گفت: چندین نفر، جملات را با صدای بلند برای آنان که عقب تر بودند، تکرار می کردند .
گفتم: پس با این حساب همه شنیدند . نه؟ !
گفت: آری . همه شنیدند .
گفتم: حتما بسیاری هم غبطه خوردند و به او تبریک گفتند . نه ؟
فرشته وحی به او گفته بود که اگر این پیام خدا را نرساند، تمامی زحماتش بی نتیجه می ماند و گویی اصلا رسالتش را ابلاغ نکرده است
گفت: آری . هلهله شادی مردم گوش آسمان را کر کرده بود و همه خوشحال بودند . حتی بعضی ها از لا به لای جمعیت خود را به علی علیه السلام رساندند و به او «بخ بخ » گفتند .
گفتم: خوشا به حالش . راستی، هیچ کس اعتراض نکرد؟
گفت: اتفاقا همان کسانی که تبریک می گفتند، حسادت هم می ورزیدند!
گفتم: چرا؟
گفت: خب دوست داشتند پیامبر به جای او، آنان را تایید می کرد و دست آنها را به نشانه «ولایت و رهبری » بالا می برد .
گفتم: راستی، مگر همه این صحنه را ندیدند؟
گفت: چرا! بلندی آن تپه، از چشم هیچ کس پوشیده نماند .
گفتم: مگر آن سال، سال آخر عمر پیامبر نبود؟
گفت: چرا! بود .
گفتم: مگر موقع رحلت پیامبر، از واقعه «غدیر خم » چه مدت گذشته بود؟
گفت: کم تر از سه ماه!
گفتم: پس چرا به این زودی فراموشش کردند؟
گفت: مساله همین جاست . آن هایی که خود را یاران پیامبر می انگاشتند . همین که پای پست و مقام و . . . به میان کشیده شد، نتوانستند، «حقیقت » را ببینند . حتی کار به جایی رسید که بر علی شمشیر کشیدند و او را دست بسته به مسجد بردند تا از او بیعت بگیرند!
گفتم: خب آنها به خاطر ریاست، غدیر از یادشان رفت! بقیه مردم مگر شاهد نبودند؟
گفت: وقتی سفره ای پهن شود، هر کس می خواهد سهمی برای خود داشته باشد . به همین خاطر دست از علی کشیده و از پی دنیا رفتند و بجز چند نفر انگشت شمار، همه دچار «فراموشی مصلحتی » شدند . گروهی نیز از ترس کتک و ترور کنار کشیدند .
هلهله شادی مردم گوش آسمان را کر کرده بود و همه خوشحال بودند . حتی بعضی ها از لا به لای جمعیت خود را به علی علیه السلام رساندند و به او «بخ بخ » گفتند
گفتم: جدا عجب انسان نماهایی پیدا می شدند! برای پست و مقام دو سه روزه دنیا، چشم به روی «خورشید» بستند و آن را ندیدند!
گفت: چرا می گویی «پیدا می شدند» ؟
گفتم: پس چه بگویم؟
گفت: بگو پیدا می شوند!
گفتم: هنوز هم؟
گفت: آری! هنوز هم! مگر نشنیده ای که تاریخ تکرار می شود؟
گفتم: چرا ; ولی چگونه؟
گفت: اگر چشم هایت را خوب باز کنی، خواهی دید که برای خاطر یک میز، یک کرسی، یک مسۆولیت، یک موبایل و یا یک ماشین و چیزهای بی ارزش دنیا، «ولایت » را ندیده می گیرند و از «خط قرمز» ها می گذرند .
گفتم: آری! راست می گویی! حال مظلومیت علی را حس می کنم و گویی می فهمم که چه دردمندانه سکوت کرد . و چرا دردهای دلش را با چاه درمیان گذاشت! . . .
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
مهدی محدثی