دیگر بهنام را صدا نکن
مهدی رفیعی جلو آمد...چی شده بهنام؟کشتی هات غرق شدن؟
مهدی همیشه سربه سربهنام میگذاشت..اما این بار بهنام منتظربهانه ای بود تا دعوا راه بیندازد..به مهدی براق شد!
بهنام:اصلا به توچه؟چرا به صالی چپ چپ نگاه میکنی؟
صالی بهنام را به گوشه ای برد...چی شده بهنام؟
-کاکا!این مهدی رفیعی به تو چپ چپ نگاه میکرد.نکنه منظور بدی داشته باشه؟نکنه میخواد بلایی سر تو بیاره؟
صالح دست بهنام را خواند.فهمید میخواهد خودش را دل او جاکند وبه اونشان دهد محافظ وپشتیبانش است تاصالح با آمدنش به عملیات جدید موافقت کند..مهدی خندید!
-می بینی کاکا؟الانم داره تو رو مسخره میکنه؟حسابش رو برسم؟
صالح:امروز هرکاری بکنی من تو رو باخودم نمی برم..میمونی تو مسجد خرمشهر.. مهدی از همه ما بزرگتره .زن وبچه دار داره...
بهنام که دید حقه اش نگرفت افتاد به التماس..تو رو خدا بذاربیام!براتون آب ومهمات میارم..میرم تو دل عراقیها شناسایی میکنم!
صالح:دستور فرمانده می فهمی یعنی چی؟اگه تو رو اونجا ببینم دمار از روزگارت درمیارم!
.....بهنام از مسجدبیرون رفت!یک وانت قراربودبرای بچه ها مهمات ببره.سریع پشت کابین وانت قایم شد.خمپاره وتوپ های مستقیم بلای جان مدافعین شده بود..نصف نیروها بی سلاح ومهمات بودند..صالح متوجه شد کسی ازپشت پیراهنش را می کشد!
-سلام کاکا!صالی منم بهنام!حالت خوبه کاکا؟
-تو اینجا چه میکنی؟مگه نگفتم نیا؟بزنم تو گوشت؟
بهنام از جیبش یه جفت جوراب سفید درآورد وگفت:ببین برات چی آوردم!اینا رو از تکاورها برات گرفتم!گفتم کاکام جوراب نداره!
-آخه پسر خوب من یه هفته است تو این اوضاع پوتین از پام درنیومده!جوراب میخوام چیکار؟
..وبعد شانه های استخوانی بهنام را گرفت واو را داخل سنگر گذاشت وگفت:اگه اومدی بیرون قبل از عراقیها خودم میکشمت...(صالح میترسید مبادا بهنام آسیب ببیند ودردل به خاطر رفتاربدی که با او داشت به خود ناسزا میگفت!)
مادر شهید محمدی که مادر شهید مفقود «بهزاد محمدی» نیز هست، افزود: بهزاد 16 ساله بود، او هم در اواخر جنگ تحمیلی به جبهه رفت و دیگر از او خبر ندارم.
وی با اشاره به تلاشهای بیدریغ شهیدان جهانآرا و خانواده وی گفت: خانواده شهید جهانآرا، از همان ابتدای انقلاب اسلامی، حضور فعالی داشتند، مادر آنها که خداوند غریق رحمتش کند، زنی مۆمن بود، فرزندانش را خیلی دوست داشت اما به خاطر اسلام آنها را در راه رضای خدا فدا کرد
.صالح سوار وانتی شد که مجروحین را حمل میکرد.همه منتظر واکنش او بودند..ناگاه چشمش به بهنام افتاد با لباس چهارخانه ی خونی..فریاد زد:
مگه نگفتم از سنگر بیرون نیا..بهنام تورو خدا چشماتو باز کن.منم صالی!به خاطر خدا جوابمو بده!
بهنام صدا راشناخت وپلک زد....
به بیمارستان رسیدند...درب اتاق عمل باز شد..بغض دکتر ترکید..دیگر بهنام را صدا نکن!
روایتی از علاقه شهید «بهنام محمدی» به سردار خرمشهر
نصرت مظفرینیا در خصوص میزان آشنایی و علاقه شهید نوجوان بهنام محمدی به شهید محمد جهانآرا اظهار داشت: پس از تجاوز عراق به ایران، بهنام که بچه زرنگ و باهوشی بود با شهید «محمد جهانآرا» همکاری میکرد؛ به طوری که خبرهایی را از وضعیت نیروهای عراق برای رزمندهها میآورد.
وی ادامه داد: بنده تا 20 روز بعد از حمله عراق در خرمشهر بودم؛ عراقیها خانه و زندگی ما را غارت کردند؛ بعد از 20 روز که در خرمشهر بودیم، رزمندهها به ما گفتند باید از شهر برویم چون امکان اشغال آن وجود دارد؛ در این گیرودار بهنام داشت به طرف ما میآمد، اسلحه روی دوشش بود؛ چون جثه کوچکی داشت، اسلحه روی زمین کشیده میشد؛ به او گفتم:بهنام تو بچهای و نمیتوانی بجنگی، بیا باهم از شهر برویم.
مظفرینیا گفت: هنوز هم متحیرم، بهنام 13 ساله بود اما غیرت یک مرد 30 ساله از برق چشمهایش پیدا بود؛ گفت «اگر من نجنگم عراقیها خواهرها و برادرهای ما را میبرند» به او گفتم «مادر! قربانت بروم، بیا از اینجا برویم» او فریاد میزد «مادر من نمیآیم، من میخواهم غلام امام حسین (ع) باشم، او را دوست دارم، میخواهم برایش سفره پهن کنم، تو از شهر برو بیرون، تو را به خدا برو».
مادر شهید «بهنام محمدی» گفت: بهنام بر این اعتقاد داشت که مادرها نباید بچههایشان را لوس تربیت نکنند و باید آنها را مرد جنگ بار بیاورند؛ دوستان شهید محمدی میگفتند «وقتی عراقیها زنان و مردان را به اسارت میبردند، بهنام از شدت ناراحتی زمین را میکند و میگفت خدایا کمک کن تا همه دشمنان را به رگبار ببندم».
وی بیان کرد: بهنام یک ماه پابرهنه جنگید، یک عراقی را به هلاکت رساند؛ او یکبار برای بررسی منطقه، بالای نخلی رفته بود که صورتش خراش برداشت؛ این نوجوان 13 ساله دو تانک عراقی را منفجر کرد و سپس در 28 مهر ماه، در نزدیکی فروشگاه فرهنگیان در خیابان آرش خرمشهر با اصابت ترکش به شهادت رسید.
مظفرینیا یادآور شد: شب قبل از شهادت بهنام، در خواب مرد قد بلندی را دیدم که لباس مشکی به تن و شال سبز داشت و سوار بر اسب بود؛ او بهنام را صدا زد و سوار اسباش کرد؛ خیلی فریاد زدم «بهنام کجا میروی؟» آن مرد گفت «منم، حسین»؛ او بهنام را با خود برد؛ پسرم مدتها مفقود بود، خوشا به حال بهنام که خیلی زیبا رفت.
وی خاطرنشان کرد: شهید «محمد جهانآرا» هم بهنام را بسیار دوست داشت و میگفت «اطلاعاتی که از وضعیت عراقیها میخواهیم، بهنام برای من میآورد»؛ تا زمانی که بهنام زنده بود؛ بهنام هم عاشق شهید جهانآرا بود و میگفت «جهانآرا دایی من است و به من گفته برو غسل شهادت بکن» بنده هم نوجوانم را که نخستین فرزندم بود، با دستهای خودم غسل شهادت دادم.
مادر شهید محمدی که مادر شهید مفقود «بهزاد محمدی» نیز هست، افزود: بهزاد 16 ساله بود، او هم در اواخر جنگ تحمیلی به جبهه رفت و دیگر از او خبر ندارم.
وی با اشاره به تلاشهای بیدریغ شهیدان جهانآرا و خانواده وی گفت: خانواده شهید جهانآرا، از همان ابتدای انقلاب اسلامی، حضور فعالی داشتند، مادر آنها که خداوند غریق رحمتش کند، زنی مۆمن بود، فرزندانش را خیلی دوست داشت اما به خاطر اسلام آنها را در راه رضای خدا فدا کرد.
شهید «بهنام محمدی» در بهمنماه سال 1345 در مسجد سلیمان به دنیا آمد؛ از همان دوران کودکی با سختیها و دشواریهای زندگی آشنا شد و موجب شد برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد. بهنام با استفاده از توان و جسارت خود توانست، اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد؛ این نوجوان 13 ساله خرمشهری، در بیست و هشتمین روز از آغاز جنگ تحمیلی بر اثر اصابت ترکش خمپاره در خرمشهر به شهادت رسید
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع وبلاگ شهید بهنام محمدی