تبیان، دستیار زندگی
از پنجره ی اتاق مهمان خانه به خیابان و آدم هایش نگاه کرد. آدم های جورواجور که معلوم نبود در سرشان چه می گذرد. آدم هایی که شاید تا چند ساعت بعد، معلوم شود فکرهایشان چه بوده است. فکرهای خوبشان، فکرهای پلیدشان.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رویای دریای امیر


از پنجره ی اتاق مهمان خانه به خیابان و آدم هایش نگاه کرد. آدم های جورواجور که معلوم نبود در سرشان چه می گذرد. آدم هایی که شاید تا چند ساعت بعد، معلوم شود فکرهایشان چه بوده است. فکرهای  خوبشان، فکرهای پلیدشان.

رویای دریای امیر

از پنجره ی اتاق مهمان خانه به خیابان و آدم هایش نگاه کرد. آدم های جورواجور که معلوم نبود در سرشان چه می گذرد. آدم هایی که شاید تا چند ساعت بعد، معلوم شود فکرهایشان چه بوده است. فکرهای  خوبشان، فکرهای پلیدشان. اصلاً شاید هیچ فکری هم در مخ هایشان نباشد، فقط می روند که جا نمانند. فقط می روند که جای قبلی نباشند. شاید هم می روند که به جای قبلی شان برسند.

پنجره ی اتاق را بست و دوباره در همان رختخواب نم دار مهمان خانه خزید. رختخواب نم داری که بوی ناه می داد. بوی آه می داد. با این که پنجره را بسته بود صدای دریا، صدای  ماهی فروش ها، می آمد. صدای ماهی فروش هایی که مثل پدرش بودند یا شاید مثل عمویش.

مثل پدر یا عمو فرقی نمی کند. سرنوشت پدر و عمویش مثل هم بود. با این که با رفتن پدر و عمویش او و خانواده یشان در به در پایتخت شده بودند حالا او آمده بود که رویای پدر و عمویش را ببیند.

پدرش برای ماهی گیری رفته بود. تنها. تورش را پهن کرده بود توی آب. بعد که فکر کرد ماهی ها توی تور جمع شده اند، خواست که تور را جمع کند. اما تور جمع نمی شد هرچه کرده بود تور جمع نشده بود. پدرش پریده بود، توی آب. غوصی زد.  دید که تور به صندوقچه ای گیر کرده است. صندوقچه ای قدیمی که پدرش شبیه آن را  در فیلم ها هم ندیده بود. در صندوق را باز کرد. پر از سکه که رنگشان طلایی بود. نفسش تمام شده بود. یک مشتِ سکه برداشته بود و آمده بود بالا. به زور خودش را کشید توی قایق. سکه ها را از جیبش درآورد فقط رنگشان طلایی نبود. سکه ی طلای واقعی. تور را طوری کشید که ماهی ها بروند ردّ کارشان. بعد دوباره پرید توی آب. تور را کشاند کف آب. صندوق را گذاشت توی تور. نفسش باز کم آورد. خواست بیاید بالا نفسی بگیرد و دوباره شروع کند.

تور پیچیده بود و گره خورده بود به پایش. چند جرعه آب ریخته شد توی حلقش مغزش فرمان نمی داد دیگر نتواسنت گره ها را باز کند. چند جرعه ی دیگر آب رفت تو حلقش. آمد بالا. پایش به تور و تور به سنگینی صندوق چه، گیر کرده بود. همان طور ماند و ...

تور پیچیده بود و گره خورده بود به پایش. چند جرعه آب ریخته شد توی حلقش مغزش فرمان نمی داد. دیگر نتواسنت گره ها را باز کند. چند جرعه ی دیگر آب رفت تو حلقش. آمد بالا. پایش به تور و تور به سنگینی صندوقچه گیر کرده بود. همان طور ماند و ...

این ها را توی خواب دیده بود. عین همین خواب را برای عمویش می دید. حالا پدر و عمویش هر دو توی پایتخت مجسمه سازی می کردند. پدرش یک روز آمد خانه و گفت که دیگر نمی خواهد توی این بندر زندگی کند. بار و بندشان را بسته بودند و آمده بودند پایتخت. چند وقت بعد عمویش هم آمد. پدر و عمویش هر دو مجسمه می ساختند. مجسمه ی ماهی که تا آن موقع هیچ کس آن را نمی ساخت. ولی مجسمه های پدر و عمویش معروف شده بودند. حالا او هم آمده بود. تنی به آب بزند تا شاید رویای مجسمه سازی مثل یک فرّ بیاید و توی دلش ، توی دست هایش بنشیند تا او هم مجسمه ساز بشود. فقط دعا می کرد که نتواند صندوقچه ی سکه ها را بالا بیاورد. دعا می کرد تور به پاهایش بپیچد، گره بخورد، نفسش کم بیاید ،جرعه های آب زیادی توی حلقش بریزد. میان کف دریا و سطح آب معلق بماند. که وقتی برگشت فرّ مجسمه سازی از او هم مجسمه ساز معروفی بسازد.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان