نشانی خدا
چند وقت پیش، دایی حمید از مکه برایم ساعت مچی زیبایی آورد. من از او تشکر کردم و گفتم:" دایی حمید ! من خیلی خوش حالم . دست شما درد نکند."
دایی حمید به شوخی گفت :" کو ؟ اگر راست می گویی خوش حالیات را به من نشان بده ببینم."
یک روز پدرم ، من را به دوستش معرفی کرد. بابا به او گفت:"پسرم رضا، خیلی با ادب و باهوش است."
وقتی او رفت، من از بابا پرسیدم :" هوش کجای بدن ماست ؟ شما چطوری هوش من را دیدید؟"
دیشب که باران بارید، من از صدای رعد و برق ترسیدم و سرم را زیر لحاف قایم کردم. مامان گفت :"چرا این طوری می کنی ؟» گفتم از صدای رعد و برق می ترسم. مامان گفت: « من که باور نمی کنم. کو ؟ ترست را به من نشان بده ببینم."
یک روز کنار بابا نشسته بودم. بابا داشت نماز می خواند. از بابا پرسیدم:" خدا دیده نمی شود ، پس چطوری وجود دارد ؟ "
پدرم جواب داد :" مگر تو توانستی خوش حالی ، ترس و هوشیاری ات را به ما نشان بدهی ؟
پس حتما از ساعت دایی حمید خیلی خوش حال نشده بودی ! اصلا پسر باهوشی نیستی و از رعد و برق هم نمی ترسی "
گفتم : ولی من هم باهوشم، هم خوش حال شدم، هم خیلی از رعد و برق می ترسم.
بابا گفت : اما من می توانم بگویم وجود ندارند؛ چون آن ها را نمی بینم !
گفتم : نه ! وجود داشتند .
بابا خندید و گفت : پس خدا هم هست، هرچند ما با چشم هایمان او را نمی بینیم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: نی نی فرشته آسمونی