تبیان، دستیار زندگی
در این مقاله گوشه ای از زندگی پر بار علامه جعفری را از زبان خودش بیان می کنیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناگفته هایی از زندگى علامه جعفرى

علامه طباطبایی

در این مقاله گوشه ای از زندگی پر بار علامه جعفری را از زبان خودش بیان می کنیم.

در تاریخ نام افراد بزرگی به چشم می خورد که هر کدام دارای ویژگی های خاصی بوده اند و همین ویژگی فردی و شخصیتی خاص آنها بوده که باعث شده به چنین مقامات و درجات (چه از نظر علمی و چه از نظر عرفانی) برسند.

با توجه به وضع زندگی و احتیاجات مادی ، و سیل نیازها و احتیاجات روزمره برای ادامه حیات مادی، و درگیری های نفس و دشمنی های شیطان، دست یافتن به چنین درجات علمی و معنوی غیر ممکن به نظر می رسد. و این باعث می شود که اکثر افراد با یک نا امیدی خاصی نسبت به آینده خود حرکت نمایند. راز موفقیت بزرگان ما، با این همه مشغله ها و گرفتاری هایی که داشته اند چه بوده است ؟

بزرگانی که بار مرجعیت را به دوش کشیده، مراجعات مردمی، دریافت وجوهات و مصرف آنها در راه پرورش جامعه اسلامی و حل و فصل مشکلات مردمی و درگیری با حاکمان و ظالمان جور زمانه، چطور و چگونه به این مقامات علمی می رسیدند؟

یکی از این بزرگان علامه جعفری که رضوان خدا بر او باد، آن فیلسوف بزرگ است که با وجود تمام مشکلات و موانعی که دنیا سر راه ایشان قرار داده بود، توانست به مراتب عالی علمی و معرفتی دست یابد.

سر موفقیت این عالم مجاهد را از زبان خود ایشان بشنوید:

نگاهى به زندگانى علامه جعفرى به بیان خود ایشان

تولدم در تبریز در حدود سال 1304 است دودمان ما از نظر سطح اقتصادى پائین بود، ولى صفاى عجیبى در دودمان ما حاكمیت داشت مخصوصا پدرم كه معروف به صدق و صفا بود من از پیرمردهاى تبریز شنیدم كه از پدرم دروغ شنیده نشد. این را از پدرم پرسیدم گفت : بله یادم نمى آید از سن بلوغ به این طرف دروغ گفته باشم او سواد نداشت درس نخوانده بود ولى وضع روحیه اش از نظر وارستگى و تقوى و صدق و عشق شدیدى كه به كار داشت نمونه بود.

كارش در نانوایى بود و پدرش نزد توتونچى بود وقتى از دنیا رفت مال دنیا براى او به جاى نگذاشت و هر چه داشت براى علاج بیمارى اش خرج شد.

و مجبور شد كارگرى كند و كارى در نانوایى یاد گرفت ولى چون فوق العاده با تقوى و وارسته و كارى بود محبوبیت عجیبى بین مردم داشت و عائله را به هر حال اداره مى كرد.

پس از مدتى احساس كردم كه از نظر روحى به دروس معنوى و الهى بیشتر از دبستانها و دبیرستان ها علاقه دارم در آن زمان از مركز دستورى رسید كه باید دانش آموزان لباس یك رنگ بپوشند كه یادم هست رنگ طوسى بود و پدرم توانایى نداشت كه آن لباس را تهیه كند، لذا وقتى به مدرسه آمدیم با اینگونه شاگرد اول بودم .

من و برادرم میرزا محمد جعفر را نگذاشتند به كلاس برویم و هنوز تلخى حادثه آن روز را فراموش نمى كنم ، كه همین حادثه باعث شد كه دبستان را رها كردم .

البته علت اصلى این كه دبستان را رها كردم این بود كه پدرم نتوانست از نظر وضع مالى ما را اداره كند و مجبور شد كه مانع از مدرسه رفتن ما گردد، تا برویم كار كنیم .

آن موقع از طرف وزارت معارف اعلام كردند كه مخارج مرا مى دهند چون درسهایم خوب بود علاقه داشتند كه ما در مدرسه باشیم ولى پدرم راضى نشد و گفت نه ، چون فكر مى كرد احساس منت به وجود مى آید، ما را فرستاد تا برویم كار كنیم .

بعد از رها كردن درس ، گویا یك شب در خواب صحبت مى كردم كه پدرم بیدار بوده و مى شنود كه من یك شعرى خواندم ، آن شعر الان دقیقا خاطرم نیست ولى مضمونش این بود كه مراد و هدف و مقصود ما كه علم بود روزگار از دست ما گرفت .

چنین مضمونى را پدرم شنیده بود. صبح كه از خواب بیدار شدم ایشان گفت كه دیشب خواب مى دیدى ؟ فكر كردم و گفتم بله گفت در خواب چه مى گفتید؟ من درست یادم نمانده بود، گفتم كه در خواب حال ناراحتى داشتم از اینكه از درس محروم شدم و این شعر را خواندم . پدرم گفت : من دقیقا نمى دانم ولى چنین الفاظى گفتى .

بعد گفت خیلى خوب حالا كه میلت است با برادر بزرگترت درس را ادامه بده رفتیم مدرسه طالبیه و آنجا از اول صرف و نحو را شروع كردیم و خواندیم .

تقریبا اوائل جنگ دوم جهانى بود من دیدم كه ابوى نمى تواند زندگى من و برادرم را اداره كند پس مجبور شدیم كه كار كینم یعنى هم كار كنیم و هم درس بخوانیم . مدتى تا ظهر كار مى كردیم و بعد از ظهر به مدرسه طالبیه مى رفتیم .

گاهى هم بالعكس مى شد. پیش از ظهرها درس مى خواندیم و بعد از ظهرها كار مى كردیم یك سال یا دو سال وضع به همین روال و منوال گذشت . ....

تا اینكه به تهران آمدیم . این سفر در زمان مرحوم آقا میرزا مهدى آشتیانى رحمت الله علیه بود بعد من مشرف شدم به قم .

بیش از یكسال در قم نبودم كه به من خبر دادند والده در تبریز دیده از جهان فرو بسته من هم برگشتم به تبریز.

آن موقع در تبریز مرحوم آیت الله آقاى حاج میرزا فتاح شهیدى از مجتهدین بسیار زبر دست و از اوتاد به شمار مى رفت خیلى با تقوى و وزین مرد بزرگى بود، خدمتشان رسیدیم و چند ماه در تبریز بودیم كه ایشان به من گفت شما بروید به نجف ، عمده محرك ، ما براى نجف همین مرحوم شهیدى شد.

داستانهاى این جورى زیاد بود ولى روح خیلى نشاط داشت و مصائب مادى و مادیات واقعا ناچیز نمودار مى شد و در این باره من حوادث بسیار زیادى دیدم كه بهت آور بود.

وقتى كه آمدم ایران خدمت آیت الله بروجردى رسیدم و ایشان فرمودند كه بمانید قم و درسى را شروع كنید آن موقع آب قم با طبع و مزاج من ناسازگار نبود.

به ایشان عرض كردم كه اگر اجازه بفرمائید یا به تهران بروم یا مشهد و آب قم به من نمى سازد. ایشان هم ما را مخیر كرده و فرمودند: بسیار خوب ، هر كجا میل دارید بروید و اقامت كنید در حدود یكسال در مشهد بودم .

درسهایى شروع شد و در زمان مرحوم آیت الله میلانى حوزه مشهد خیلى فعال و پر تحرك بود. طلبه هاى برجسته خوبى مشغول كار شدند. دیگر چون دیدم باز آب مشهد نساخت آمدم به تهران . (14)

خاطره اى عبرت آموز

علامه جعفرى نقل مى كنند:

آقا شیخ مرتضى طالقانى فقیه و عارف و حكیم متاله در روحیه اینجانب تاثیر شدید گذاشت . در حدود یك سال و نیم محضر ایشان را در حكمت و عرفان درك كردم .

یكى از مهمترین خاطرات زندگى من مربوط به این مرد الهى بود...

من در دوران حضور در محضرشان ، روزى كه آخرین روزهاى ذالحجه بود، براى درس به خدمتشان رسیدم ، همینكه وارد شدم و روبروى ایشان نشستم فرمودند براى چه آمدى آقا؟ من عرض كردم ، آمدم كه درس را بفرمایید.

ایشان فرمودند: برو آقا درس تمام شد چون ماه محرم رسیده بود من خیال كردم ایشان مى فرماید كه تعطیلات محرم 14 روز رسیده است ، لذا درس تعطیل است و آنچه كه به هیچ وجه به ذهنم خطور نكرد این بود كه ایشان خبر مرگ و رحلت خود را از دنیا به من اطلاع مى دهد و همه آقایان كه در آن موقع در نجف بودند مى دانند كه ایشان بیمار نبود لذا من عرض كردم ، آقا دو روز به محرم مانده است و درسها تعطیل نشده است الله اكبر ایشان فرمود مى دانم آقا مى دانم به شما مى گویم درس تمام شد، خر طالقان رفته پالانش مانده روح رفته ، جسدش مانده و خدا را شاهد مى گیرم هیچگونه علامت بیمارى در ایشان نبود.

من متوجه شدم كه آن مرد الهى خبر رحلت خود را مى دهد. سخت منقلب شدم ، عرض كردم . پس چیزى بفرمایید براى یادگار. اول كلمه لا اله الا اللّه الا الله را با یك قیافه روحانى و رو به ابدیت گفت در این حال اشك از دیدگان مباركش به محاسن شریفش ‍ جارى شد و این بیت را در حال عبور از پل زندگى و مرگ براى من فرمود:

تا رسد دستت به خود شو كارگر          چون فتى از كار خواهى زد به سر

بار دیگر كلمه لا اله الا اللّه الا الله را با حالتى عالى تر گفت : من برخاستم و هر چه كردم كه بگذارد دستش را ببوسم نگذاشت و با قدرت بسیار دستش را كشید و من خم شدم پیشانى و محاسن مباركش را چند بار بوسیدم و اثر قطرات اشكهاى مقدس آن مسافر یار ابدیت را در صورتم احساس كردم و رفتم .

پس فردا در مدرسه صدر كه ما در آنجا درس مى خواندیم و محرم وارد شده بود به یاد سرور شهیدان امام حسین علیه السلام نشسته بودیم كه مرحوم آقا شیخ محمد على خراسانى كه از زهاد معروف نجف بود، براى منبر رفتن آمدند و همین كه بالاى منبر نشست پس از حمد و ثناى خداوند گفت : انا لله و انا الیه راجعون ، شیخ مرتضى طالقانى به لقاء الله پیوست ، بروید به تشییع جنازه.


منابع:

درس زندگى

(زندگینامه و خاطرات زندگى چهار علامه فرزانه )

سید رضا حسینى

تهیه و فرآوری: مجید ملکی، گروه حوزه علمیه تبیان