تبیان، دستیار زندگی
دیری نگذشت که شب هنگام از سپاه چهار هزار نفرى مسلم به سیصد نفر تقلیل یافت تنها سى نفر در مسجد ماندند. وی از مسجد بیرون آمد در ابتداى كوچه ده نفر از كوفیان را همراه خود دید ولى بـا عـبـور از اولین خانه هیچ كس با وى نمانده بود. او به تنهایى و سوار بر اسب و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسلم، سردار تنها

مسلم بن عقیل

نـامـه هـاى فـراوان و فـرسـتـادگان مردم كوفه ،برای دعوت از امام حسین علیه السلام آن حضرت را بر آن داشت كه براى اطمینان بیشتر كسى را به كوفه بفرستد تا درباره دعوت كوفیان تحقیق كند. از این رو عموزاده و یار دیرین خود مـسـلم بن عـقـیـل بن ابی طالب را فـرا خـوانـد و در نامه اى براى مردم كوفه چنین نوشت :

«من برادر، پسر عمو و مـطـمـئن تـریـن فـرد خـانـواده ام را به سوى شما فرستادم و به وى دستور دادم تا نظر برگزیدگان و خردمندان شما را براى من بنویسد. پس ، با پسر عموى من بیعت كنید و او را تنها نگذارید» .

سپس نامه را به مسلم داد و فرمود:

«من تو را به كوفه مى فرستم ، خداوند هر آنچه را كه مورد رضا و علاقه اوست براى تو مقدّر خواهد كرد و من امیدوارم كه بـا تـو در مـرتـبـه شهدا قرار گیریم ، پس بر تقدیر پروردگار خشنود باش .»

پـس او را در آغوش گرفت و هر دو گریستند و یكدیگر را وداع گفتند.

ورود به شهر کوفه

وی در پنجم شوّال وارد شهر کوفه شد و در خانه سالم بن مسیب استقرار یافت . بـا انـتـشـار خـبر ورود مسلم به كوفه ، رفت و آمد شیعیان آغاز گردید مـردم بـه دیـدار مـسلم مى شتافتند و با او بیعت مى كردند. وى در دیدار گروهى از آنان ، نامه امام حسین علیه السلام خطاب به مردم كوفه را قرائت كرد. مردم همگى از شوق دیدار امام علیه السلام گریستند.

در آغـاز دوازده هـزار نـفـر از مـردم كـوفـه بـا وى بـیـعـت كـردنـد؛ و به زودى شمار بیعت كـنـنـدگـان بـه هـجـده هزار نفر رسید. در پى آن مسلم نامه اى به امام حسین علیه السلام نوشت و حضرت را به كوفه دعوت كرد.

چـون خـبـر بـیـعـت مردم با مسلم بن عقیل به یزید رسید، عبیدالله بن زیاد را روانه كـوفـه سـاخـت و به وى فرمان داد تا مسلم را بـجـویـد و هـر گـاه او را یـافـت بـه قتل برساند و سرش را براى او بفرستد.

دیری نگذشت که شب هنگام از سپاه چهار هزار نفرى مسلم به سیصد نفر تقلیل یافت تنها سى نفر در مسجد ماندند. وی از مسجد بیرون آمد در ابتداى كوچه ده نفر از كوفیان را همراه خود دید ولى بـا عـبـور از اولین خانه هیچ كس با وى نمانده بود. او به تنهایى و سوار بر اسب و در حالى كه مجروح شده بود كوچه هاى كوفه را یكى پـس از دیـگـرى طـى كـرد

آغاز قیام

پس از ورود ابن زیاد به شهر و انتشار سخنان تهدیدآمیز وى ، مسلم شبانه از خانه سالم بن مسیب به خانه هانى بن عروه نقل مكان كرد. از این پس كوفیان براى بیعت با مسلم به مـنـزل هـانـى مى رفتند. در پـى آن ابـن زیـاد گـروهـى را بـه دنبال هانى فرستاد و او را به دار الاماره فرا خواند و چون آمد، خطاب به وى گفت : مسلم را در خانه خود پناه داده براى او سلاح و مردان جنگى جمع مى كنى و گمان دارى كه كارهاى تو بر ما مخفى مى ماند.

هـانـى بـن عـروة گـفت : خانواده ات را بردار و به شام برو و در آنجا زندگى كن ، زیرا شـایـسته تر از تو و یزید به اینجا آمده است . ابن زیاد از پاسخ هانى سخت برآشفت و او را مـورد ضـرب و جـرح قرار داد و به زندان افكند.

خبر دستگیرى هانى ، مـسلم را بر آن داشت تا كسانى را كه با وى بیعت كرده بودند فرا بخواند و بر ضدّ ابن زیاد قیام كند. بـه دنـبـال آن چـهـار هـزار نفر از هیجده هزار بیعت كننده با مسلم ، گرد هم آمدند. سپس در حـالى كـه شـعـار «یـا منصور أمِت» سر مى دادند به سمت دار الاماره به راه افتادند. قیام مسلم در كوفه در روز سه شنبه هشتم ذى حجه سال شصت هجرى واقع گردید.

کوفیان بی وفا

سـپـاهـیـان مـسـلم ، دارالامـاره را بـه محاصره خود در آوردند. ابن زیاد همراه گروهى بـه بـالاى قـصـر رفتند. مردم با دیدن آنها به سویشان سنگ پراندند و به عبیدالله و پـدرش ، زیـاد، ناسزا گفتند. ابن عده ای را به میان مردم فرستاد تا آنان را از گرد مسلم پراكنده سازند و از جنگ بترسانند .

محمدبن مسلم بن عقیل

بـه دنـبـال آن دیری نگذشت که شب هنگام از سپاه چهار هزار نفرى مسلم به سیصد نفر تقلیل یافت تنها سى نفر در مسجد ماندند. وی از مسجد بیرون آمد در ابتداى كوچه ده نفر از كوفیان را همراه خود دید ولى بـا عـبـور از اولین خانه هیچ كس با وى نمانده بود. او به تنهایى و سوار بر اسب و در حالى كه مجروح شده بود كوچه هاى كوفه را یكى پـس از دیـگـرى طـى كـرد. چون به محله بنى جبله رسـیـد، بر در خانه اى ایستاده زنى به نام طوعه بیرون خانه در انتظار فـرزنـدش نشسته بود. مسلم از وى تقاضاى آب كرد. طوعه مقدارى آب آورد و به مسلم داد. مسلم آب را نوشید و دوباره ایستاد.

زن گفت: اى برادر به خانه ات برو.

مسلم گفت : من در این شهر خانه و خـانـواده اى نـدارم . مـن مـسـلم بـن عـقـیـل ام ، آیـا مـى توانى در حق من نیكى كنى ؟ من از خانواده اى شریف هستم و احسان تو را جـبـران خـواهـم كـرد، ایـن مردم مرا تكذیب كردند و فریب دادند.

زن او را به خانه برد و محل استراحت و شام براى وى مهیا ساخت ولى مسلم چیزى نخورد.

انـدكـى بـعـد از اسـتـقـرار مـسـلم در خـانـه طـوعـه ، بـلال فـرزنـد طـوعـه به خانه بـازگـشـت و از حـضـور مسلم در خانه مطلع شد. او به رغم تأكید مادر، موضوع را كتمان نـكـرد و اندكى بعد ابن زیاد از موضوع با خبر شد و در پـى آن شـصـت یـا هـفـتاد و به قولى سیصد تن از سربازان ویژه خود را رهسپار محل اختفاى مسلم كرد.

کفتارانی بر گرد شیر

سـربـازان ابـن زیـاد بـه داخل خانه ریختند. مسلم شمشیرش را به دست گـرفـت و همچون شـیـرى دژم به آنها یورش برد و از خانه بیرون راند. جنگ سختى در گرفت و شـمـارى از سـربـازان ابن زیاد كشته شدند. چون این خبر به ابن زیاد رسید، پیغام فرستاد كه به او امان دهید زیرا جز این راهى براى دستگیرى او نخواهید یافت . از این رو ابن اشعث به مسلم گفت : تـو در امـانـى خـود را بـه كـشـتـن مده . مسلم گفت : نیازى به امان مكر پیشگان نیست ؛ و در حالى كه رجز مى خواند به نبرد با آنان پرداخت .

ضعف و تشنگى سراسر وجـودش را فـرا گـرفته بود. سربازان ابن زیاد بار دیگر با سنگ و تیر به سویش یـورش بـردنـد. عـدّه اى نـیـز بـر بـام خـانـه رفـتـنـد و مشعل هاى آتش بر وى افكندند. مسلم گفت : واى بر شما همانند كفار بر من سنگ مى زنید در حـالى كـه من از خانواده پیامبرانم واى بر شما آیا این گونه حق پیامبر و خاندان او را رعـایـت مـى كـنـیـد؟

سرانجام سربازان ابن زیاد از پشت بـه مـسـلم حـمـله كـردنـد و او را بـر زمـیـن زدنـد. سـپس سلاحش را گرفته و اسیر كردند. آنگاه مسلم را به سمت قصر ابن زیـاد بـردند، در حـالى كه خون ، چهره و لباسش را فرا گرفته و مجروح و بسیار تشنه بـود.

در آغـاز دوازده هـزار نـفـر از مـردم كـوفـه بـا وى بـیـعـت كـردنـد؛ و به زودى شمار بیعت كـنـنـدگـان بـه هـجـده هزار نفر رسید. در پى آن مسلم نامه اى به امام حسین علیه السلام نوشت و حضرت را به كوفه دعوت كرد. چـون خـبـر بـیـعـت مردم با مسلم بن عقیل به یزید رسید، عبیدالله بن زیاد را روانه كـوفـه سـاخـت و به وى فرمان داد تا مسلم را بـجـویـد و هـر گـاه او را یـافـت بـه قتل برساند و سرش را براى او بفرستد

شهید تنها

مـسـلم بن عقیل در برابر ابن زیاد ایستاد ولى سلام نكرد. ابـن زیـاد گـفت : در هر صورت تو را خواهم كُشت . مسلم گفت : باكى نیست . زیرا پیش از این ، بدتر از تو بهتر از مرا كشته است .

پس از صحبت هایی بین آن دو ردّ و بدل شد ، ابن زیاد در حضور همگان مفتضح گردید، وی با خشم گفت كه او را به صورتى بى سابقه خواهم كشت. مسلم گفت: تو سزاوار بدعتى تو از كـشتار و شكنجه مردم و كردارهاى زشت دست نخواهى كشید و هیچ كس جز تو براى این امور شایسته نیست .

سپس بُكیر به دستور ابن زیاد، مسلم را به بالاى قصر برد. مـسـلم در حالی که لب به ذکر خدا داشت، گفت : خداوندا، میان ما و این گروه كه بر ما ستم روا داشتند، ما را تكذیب كردند و كشتند تو خود حكم بفرما.

وقتى به بالاى قصر رسیدند بكیر سر آن حضرت را از بـدن جـدا كـرد و پـیـكـرش را بـه بـیـرون قـصـر انداخت . سپس وحشت زده نزد عبیدالله بازگشت و گفت : هنگامى كه مسلم را به قتل رساندم ناگهان دیدم مردى سیاه چهره و زشت در بـرابـرم ایـسـتـاده و انـگـشـتـان خـود را بـه دهان گرفته است ، من با مشاهده آن بسیار ترسیدم .

مسلم بن عقیل در هشتم ذى الحجه سال 60 هجرى در كوفه به شهادت رسید و سر مباركش را همراه با سر هانى بن عروه به شام فرستادند. یزید دستور داد تا آنها را بـر سـر در یـكـى از دروازه هـاى شـهر دمشق آویختند. پیكرش ‍ را نیز در بـازار قـصـاب هـاى كـوفـه بـر روى زمـیـن كـشـانـدنـد و سـپـس در هـمـان جـا بـه دار آویـخـتـنـد.

خـبر شهادت مسلم بـه امام حسین علیه السلام رسید. امام از شـنـیـدن آن بـسـیـار انـدوه گـیـن شـد و گریست و سپس فرمود: «انالله و انا الیه راجـعـون ، رحمت خـدا بـر او بـاد.» و ایـن سـخـن را چند بار تكرار كرد. همچنین فـرمـود: از ایـن پـس زنـدگى بى معنا است و خیرى ندارد.

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان


منبع: کتاب «پژوهشى پیرامون شهداى كربلا»، پژوهشکده تحقیقات اسلامی.(با تلخیص و تصرف)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.