تبیان، دستیار زندگی
امشب آخرین شبی است که در این شهر می مانم
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شام آخر امیر


امشب آخرین شبی است که در این شهر می مانم.

گرگ

امشب آخرین شبی است که در این شهر می مانم.

سه شب پیش که آمدم، وقتی اتوبوس قراضه که سه چهار ساعتی خراب شده بود و معطلمان کرده بود، رسید، ساعت دو نیمه شب بود. از ترمینال که همه ی آدم هایش نیمه خواب بودند، یک تاکسی گرفتم. راننده ی تاکسی هم خواب بود که بیدارش کردند و با غرولند بیدار شد. از دهان و دماغش بوی نای خواب خزیده ها می آمد.

شیشه ی طرف شاگرد را پایین کشیدم. با همان قهر و تری که دوستی پشت آن نبود، گفت که شیشه را بالا بکشم. گفتم که دارد حالم به هم می خورد. زد روی ترمز. از داشبورد آدامس و اسپری درآورد. اسپری به خودش زد و سه تا آدامس وطنی را انداخت بالا. گفت حالا شیشه را بکشم بالا. از فهم و شعورش خوشم آمد. گفتم نه ! ربطی به ماشین شما ندارد. از داخل اتوبوس حالم بد بوده.

مسافرهای بی ملاحظه یا کالباس خورده بودند یا بچه هایشان را عوض کرده بودند. جواب داد که دروغ نگو. بوی بد دهان من است، که حالت را به هم زده. گفت که اگر می گوید شیشه را بالا بکشم به خاطر سرما نیست، به خاطر گرگ است. شیشه را بالا کشیدم. راه افتاد. پرسید که کجا می روم. گفتم هر هتلی که فکر می کند بهتر است. شهر فقط یک مسافرخانه داشت. مسافرخانه ی تمیزی بود. مسافرخانه چی هم خواب بود. ولی اخلاقش از همان ابتدا خوب بود. دلخور نشد که بیدارش کرده ام. آن شب، همان نیمه شبی که تازه رسیده بودم، در آن مسیر کوتاه پنج دقیقه ای از ترمینال اتوبوس ها تا مسافرخانه، هیچ گرگی را ندیدم. صبح که شد پیش از آن که به سراغ آن کسی بروم که برای دیدنش، برای پیدا کردنش،  آمده بودم، از مسافرخانه چی پرسیدم که داستان گرگ های شهرتان چیست؟

شیشه ی طرف شاگرد را پایین کشیدم. با همان قهر و تری که دوستی پشت آن نبود، گفت که شیشه را بالا بکشم. گفتم که دارد حالم به هم می خورد. زد روی ترمز. از داشبورد آدامس و اسپری درآورد. اسپری به خودش زد و سه تا آدامس وطنی را انداخت بالا. گفت حالا شیشه را بکشم بالا. از فهم و شعورش خوشم آمد. گفتم نه ! ربطی به ماشین شما ندارد. از داخل اتوبوس حالم بد بوده

گفت که از وقتی به دنیا آمده این گرگ ها بوده اند. مردم هم سعی می کنند شب ها بیرون نیایند و اگر هم ناچار باشند که شب از کوچه ها و خیابان ها رد بشوند،  اتفاقی برایشان نمی افتد. تا حالا نشده که گرگی به مردم حمله کند.

روز اول که به در دانشگاهشان رفتم، همان کسی که پی اش آمده بودم، ندیدمش. دانشجوی داروسازی بود. حالا باید سال چهارم باشد. نمی توانستم سراغش را بگیرم. نمی خواستم کسی بفهمد که کسی آمده است، دنبالش می گردد. هر روز می رفتم جلوی در ورودی دانشگاه می ایستادم به امید این که ببینمش. اما ندیدمش. کار من شده بود صبح در دانشگاه ایستادن و شب ها راننده تاکسی شب اول را خبر کردن و یک ساعتی داخل شهر گشتن و گرگ ها را تماشا کردن. در دو شب بعد از شب اول هر وقت راننده تاکسی آمد دنبالم. بوی اسپریش می آمد و دهانش به آدامس می جنبید. هیچ خاطره یا افسانه ای هم از گرگ ها بلد نبود. یا برای من که غریبه بودم تعریف نکرد.

شب آخر که خواستم راه بیفتم برگردم شهر خودمان به این فکر می کردم که چرا من نتوانستم آن کسی  را که می خواستم پیدایش کنم از دیگران ، از مردم شهر  سراغ بگیرم. چرا جرأت نکرده بودم به سراغ هم کلاسی هایش بروم. شاید چند سال پیش از این اگر بود ،  این کار را می کردم. مثل گرگ های این شهر که جرأت نمی کردند به کسی حمله کنند. مردم از گرگ ها می ترسیدند و گرگ ها از مردم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان