تبیان، دستیار زندگی
اگر امام زمان را از شیعیان به ویژه طلاب بگیرند آنان دیگر قادر به ادامه حیات نخواهند بود و زندگی برای آنان به عذابی طاقت فرسا تبدیل خواهد شد . از دیرباز هرگاه گره ای به کار طلبه ای می افتد او ناخودآگاه رو به سوی محبوب دلها یوسف زهرا سلام الله علیه و امید ه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

امید طلاب !

آیت الله نائینی

اگر امام زمان را از شیعیان به ویژه طلاب بگیرند آنان دیگر قادر به ادامه حیات نخواهند بود و زندگی برای آنان به عذابی طاقت فرسا تبدیل خواهد شد . از دیرباز هرگاه گره ای به کار طلبه ای می افتد او ناخودآگاه رو به سوی محبوب دلها یوسف زهرا سلام الله علیه و امید همه طلاب می نهد و از آقای خوبیها طلب مدد می نماید و گره کار خود را باز شده می یابد.

  آیت الله میرزا محمد حسین نائینى اصفهانى از آن دسته عالمان بزرگ شیعی است که هرگز از یاد و نام امام زمان علیه السلام غافل نشد و در مقابل، حضرت هم او را هرگز از خود ناامید نساخت .

این عشق و ارادت به ارباب تمام آزاد مردان عالم درسی است عالی برای تمامی طلاب .این عالم وارسته درباره عنایت ویژه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به برادرشان و و رویت جمال حپضرت در خواب و شفا یافتن برادرشان  به مدد نفس قدسی امام زمان این گونه  می فرماید:

برادرى به نام میرزا محمد سعید دارم که در حال حاضر مشغول تحصیل علوم دینى است، حدود سال 1285، دردى در پایش ظاهر شد و پشت قدمش ورم کرد به طورى که آن پا کج و از راه رفتن عاجز شد.

میرزا احمد طبیب، پسر حاج میرزا عبدالوهاب نائینى را براى درمان و معالجه آوردند و اثراتى هم داشت، یعنى کجى پشت پا برطرف و ورم خوابید و پراکنده شد.

چند روزى که گذشت، ماده بین زانو و ساق نمایان شد و پس از چند روز، یکى دیگر در همان پا و در ران و یکى هم در میان کتف تا آن که همه آن‌ها زخم شد و درد شدیدى پیدا کرد.

آن‌ها را معالجه کردند تا همگى باز شدند و از آنها چرک مى‌آمد، نزدیک یک سال یا بیشتر مشغول معالجه بود و به انواع معالجات متوسل شد، ولى هیچ یک از آن زخم‌ها بهبود نیافت و بلکه هر روز بر جراحت افزوده مى‌شد و در این مدت طولانى قادر نبود پا را روى زمین بگذارد.

بنابراین او را براى رفتن از جایى به جایى بر دوش مى‌کشیدند و به خاطر طول مدت مرض، مزاجش ضعیف و از کثرت خون و چرکى که از آن دمل‌ها و جراحات خارج شده بود، جز پـوست و استخوان چیزى برایش باقى نمانده بود.

به همین جهت کار بر پدرمان سخت شد، زیرا به هر نوع معالجه‌اى که اقدام مى‌کرد، جز بیشتر شدن جراحت و ضعف حال و قوا اثرى نداشت، کار آن زخم‌ها هم به جایى رسید که اگر دست بر روى یکى از آنها مى‌گذاشتند، چرک و خون از دیگرى راه مى‌افتاد.

در آن ایام وباى شدیدى در نایین پیدا شده بود، ما از ترس وبا به روستایى از دهات اطراف پناه برده بودیم، در آن جا مطلع شدیم که جراح حاذقى به نام میرزا یوسف در روستایى نزدیک قریه ما منزل دارد، پدرم شخصى را نزد او فرستاد و او را براى معالجه حاضر کردند.

وقتى برادر مریضمان را بر او عرضه داشتند، قدرى ساکت ماند تا آن که پدرم از نزد او خارج شد، من با یکى از دایى‌هایم بـه نـام حاج میرزا عبدالوهاب، پیش او ماندیم.

مدتى با او نجوا کرد و من از مضمون صحبت‌ها فهمـیدم کـه بـه او خبر یأس مى‌دهد و از من مخفى مى‌کند که مبادا به مادرم بگویم و ایشان مضطرب شوند، در این جا پدرم به اتاق برگشت.

آن جراح گفت: من اول مبلغ را مى‌گیرم بعد شروع به معالجه مى‌کنم، هدفش از این سخن آن بود که ایشان از پرداخت آن مبلغ که خیلى زیـاد بـود، خوددارى کند تا همین بهانه‌اى براى او باشد و برود.

ایشان هم از دادن آنچه پیش از معالجه خواسته بود، امتناع کرد، جراح فرصت را غنیمت شمرد و به روستاى خود مراجعت کرد، پدر و مادر هر دو فهمیدند که این کار جراح به سبب ناامیدى و عجز او از معالجه بوده است و با آن مهارت و استادى که دارد، نمى‌تواند کارى انجام دهد، لذا از برادرم مأیوس شدند.

من دایى دیگرى به نام میرزا ابوطالب داشتم که در غایت تقوا و صلاح بود و در نایین مشهور بود که استغاثه به امام عصر حضرت حجت ارواحنافداه را براى مردم نوشته و خیلى سریع الاجابه است، مردم در شداید و بلاهای زیاد به او مراجعه مى‌کردند، مادرم از او خواهش کرد تا براى شفاى برادرم رقعه استغاثه‌اى بنویسد.

روز جمعه‌اى رقعه را نوشت و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى که نزدیک قریه ما بود، رفتند. برادرم در حالى که دستش در دست مادرم بود، آن رقعه را در چاه انداخت و در این جا براى هر دو رقت قلبى پیدا شد و بسیار گریستند، این جریان در ساعت آخر روز جمعه اتفاق افتاد.

چند روزى گذشت من در خواب دیدم که سه نفر سوار بر اسب به هیئت و شمایلی که در واقعه " اسماعیل هرقلی" نقل شده ، از صحرا رو به خانه می آیند ، در همان حال واقعه اسماعیل به خاطرم آمد و چون در آن روزها از قضیه او مطلع شده بودم خصوصیاتش در نظرم بود .

متوجه شدم آن سواری که جلوی همه است ، حضرت حجت است و ایشان برای شفای برادر مریضم آمده اند ، او هم در بستر خود در فضای خانه و بر پشت خوابیده یا تکیه داده بود ، چنانچه در آن ایام معمولا به یکی از این دو حالت بود.

حضرت حجت نزدیک آمدند و در دست مبارک نیزه ای داشتند ، آن نیزه را در موضعی از بدن او گذاشتند (گویا کتف او بود) و فرمودند : برخیز که دایی ات از سفر آمده است ، من آن طور فهمیدم که منظور حضرت از این جمله ، بشارت رسیدن دایی دیگرم به نام حاج میرزا علی اکبر است .

ایشان به سفر تجارت رفته و سفرش طول کشیده بود و به خاطر طول مسافرت و دگرگونی روزگار، از قبیل قحطی و گرانی شدید نگران او بودیم .

وقتی حضرت نیزه را بر کتف او گذاشتند و آن سخن را فرمودند برادرم از رختخواب خود برخاست و با عجله به طرف در خانه برای استقبال از دایی مان رفت .

در همین جا من از خواب بیدار شدم، دیدم فجر طلوع کرده و هوا روشن و هنوز کسى براى نماز صبح برنخاسته است، بلند شدم و پیش از آن که لباس رسمی بپوشم، پیش برادرم رفتم و او را از خواب بیدار کردم و گفتم: حضرت حجت تو را شفا دادند برخیز و دستش را گرفتم و او را برداشتم، او هم سر پا ایستاد.

در این جا مادرم از خواب برخاست و صدا زد: چرا او را بیدار کردى؟ (این اعتراض به خاطر آن بود کـه برادرم از شدت درد اکثر شب بیدار بود و اندک خوابى در آن حال، غنیمت به شمار مى‌رفت) گفتم: حـضرت حجت  او را شفا داده‌اند.

وقتى او را سر پا نگه داشتم، شروع به راه رفتن در فضاى حجره کرد، در حالى که همان شب قدرت گذاشتن پا بر زمین را نداشت و نزدیک یک سال یا بیشتر همین طور بود، به طورى که اگر مى‌خواست به جایى برود، باید او را حمل مى‌کردند.

به هر حال این حکایت در آن قریه منتشر شد و همه خویشان و آشنایانى که بودند، جمع شدند تا او را ببینند، چـون باور نمى‌کردند، من هم خواب را نقل مى‌کردم و از این که بشارت شفایش را داده‌ام، خوشحال و مسرور بودم، چرک و خون در همان روز قطع شد و زخم‌ها قبل از تمام شدن هفته، التیام پیدا کردند، از طرفى پس از چند روز دایى ما، میرزا على‌اکبر، با دست پر و سلامت از سفر تجارت برگشت.


 منابع:

خبر گزاری فارس

تهیه و فرآوری : مهدی صدری ، گروه حوزه علمیه تبیان