تبیان، دستیار زندگی
داستان کوتاه طنز دفاع مقدس نوشته ی اکبر صحرایی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یگانِ قاطر ریزه


داستان کوتاه طنز دفاع مقدس نوشته ی اکبر صحرایی 


دفاع مقدس

شاپور، دست واسه سرباز مسلحِ مشرف بر جادة باران خورده کوهستان، تکان تکان می‌دهد و دندة جیپ نظامی را سنگین می‌کند. «تو این چند کیلومتر، اتمسفر نظامیِ جاده رو آنالیز کردم، یک گردان نیرو واسه تأمین جاده هزینه شده! حالا حساب کن سر تا سر جاده‌های غرب رو.»

پیچ بعد، تویوتای سوختة کنار جاده را نشان می‌دهم.

ـ شاهد از غیب قربون، ضدانقلاب با آر.پی.جی زده و فلنگ رو بسته. آدمای توش، جزغاله شدن.

کاظم از روی صندلی عقب، کلّه می‌کشد جلو: «بـِ به فـَ فَـ ضـ...ـل خُـ خدا...تُ تو ااایی حَـ....حَمله. کـ کار سِـ ستون پَـ پَنجم...تَ تمومه!»

نگاهم را می‌کشم به ابرهای سفید یله شده بر روی قله‌های بادمجانی رنگ. «لابد با یگان قاطر ریزة کاظم اقا؟!»

ـ چِـ...چه خِـ خیال کِـ...کردی...! تُـ...تو کُـ...کوه اَاَرزشِ قَـ قاطر اَاَز...تویوتا...بیش تَـ...تره!

ـ گواهینامة قاطرسواری هم داری قربون؟!

کاظم، خط زخم زیر چشمش را نشانم می‌دهد.

ـ کُـ...وو...چیک بووودم...خَـ خَـر...لَقدزَزَ زَد...زِزِیر چیـ...شام...اااینا اِاِاینجا! می‌ترسم نَـ...نزدیک خَـ...خر بِـ ...شم!

ـ خر، با قاطر فرق داره قربون!

ـ فَـ فَـ...فرقی نَـ نَداره...جُـ جُـ جفتِ شُـ شُون لَـ لقد می‌زنن!

بارانِ دُرشت و تند، می‌کوبد به شیشه جلو. شاپور برف‌پاک‌کن را تند می‌کند. «کاظم جان، قاطر چند تا دنده داره؟»

جای کاظم، من دست می‌کشم به استخوان‌های قفسة سینه‌ام. «با این قاطرا باید بریم تـو عمق سی کیلومتری عراق؟!»

ـ اَاَََا...گه قاطر نَـ...نَباشن، یِـ...یِـ...ـه رُرُوزَم دَوُم نَـ...نَمی یـ...یارِررِرِیم!

شاپور سرعت ماشین را کم می‌کند. «دیسیپلین ارتش بالاس و به بی‌نظمی آلرژی دارن. چند دقیقه آدم باشین!»

ماشین را جلو در دژبانی پادگان نگه می‌دارد. سربازی پیشانی بلندی که کلاهخود سفید روی کله اش لق می‌زند، با واکسیل شانه و پاچه‌ بند سفید، جلو می‌آید. سینه سپر می‌کند. کاظم سلام می‌کند: «سَـ سَـ...ـلام بَـ برادر!»

دژبان به صورت و کلّة خاکی و بدون کلاه کاظم نگاهی می‌اندازد. بعد چشم می‌دواند روی لباس از حال رفته و ریش و پشم من و آخر سر هم، روی شاپور که سعی می‌کند با لبخند، جو را کنترل کند. سرباز، عین سرهنگی که گماشتة خطاکارش را مۆاخذه می‌کند، خشک می‌گوید: «چی می‌خواین؟!»

تند می‌گویم : «خَر!»

دژبان، تُرُش می‌کند. شاپور، برگ تردّد و حوالة قاطر را طرف سرباز می‌گیرد. «خدمت رسیدیم برای قاطر!»

غبغبة دژبان انگار وزغ، باد و خالی می‌شود. اوراق را می‌گیرد و گول و منگ، به کاغذها نگاه می‌اندازد. پشت گوشم را می‌خارانم. «برگ تردّد رو سر و ته گرفتی قربون!»

دژبان، دست‌پاچه، اوراق را می‌چرخاند. حکم مأموریت را با دو انگشتش لمس و امتحان می‌کند. «می‌خواسم ببینم قلابی نباشه!»

فرز اوراق را پس می‌دهد و با انگشت سبابه سولة بزرگ وسط پادگان را نشان می‌دهد. «اونجا...واحد قاطر ریزه...ن!»

زنجیر دژبانی را می‌اندازد و توی حرکت، دژبانی چاق از پشت اتاقک بیرون می‌پرد. فانوسقه‌اش را می‌بندد و سر دژبان لاغر هوار می‌کشد: «اینا کی بودن؟! نگفتم کسی راه نده...؟!! بی‌سواد...!»

شاپور سرعت ماشین را کم می‌کند. «دیسیپلین ارتش بالاس و به بی‌نظمی آلرژی دارن. چند دقیقه آدم باشین!»  ماشین را جلو در دژبانی پادگان نگه می‌دارد. سربازی پیشانی بلندی که کلاهخود سفید روی کله اش لق می‌زند، با واکسیل شانه و پاچه‌ بند سفید، جلو می‌آید. سینه سپر می‌کند. کاظم سلام می‌کند: «سَـ سَـ...ـلام بَـ برادر!»

شاپور گاز می‌دهد و ماشین را جلو اصطبل نگه می‌دارد. قاطرها را که تحویل می‌گیریم، کاظم ریشش را می‌خاراند. «ددااارعلی، بِـ بـِ...بینم چِـ چِـ چقدر شُـ شُـ شجاع هَـ هَـ...سی؟»

با آرامشِ خاطر اشاره می‌کنم به کاظم: «جایی خوندم، تا آبِ قربون، تیمم باطله!»

نگاهی به من می‌اندازد و سوار قاطر می‌شود. سینه را جلو می‌دهد. گوش‌های دراز قاطر سیخ می‌شود. تا افسار حیوان را تکان می‌دهد. «کَـ کاری...نَـ نداره!  فَـ فَقط نَـ نباید تُـ تو چِـ چِشمِش نِـ نِیگاه...کنی!»

زلزله می‌شود و قاطر عین کاتیوشا آتش می‌کند. حروف توی دهن کاظم انگار دست و جوارحش، هر کدام، به سمت و سویی پرت می‌شوند: «وووااای..! .به دددادم...بـ...برس...!»

قاطر عین گاو وحشی پارچة قرمزدیده، تنش را می‌لرزاند و هیکل لاغر و نحیف کاظم را روی پشت می‌کوبد و مثل رخش رستم، چار نعل می‌تازد. دست به تعقیب و گریز می‌زنیم. قاطر جفتک می‌اندازد و تک تک، وارد اتاق‌های اصطبل می‌شود و از در دیگر بیرون می‌رود. جار و جنجال می‌شود و سرباز و درجه‌دار بیرون می‌ریزند. می‌خندند و کاری از کسی برنمی‌آید. کاظم هم با دندان فشرده و چشمان از حدقه بیرون‌زده، انگار سریش، چسبیده به گردن قاطر و صدای نک و ناله‌اش می‌پیچد توی گوشم. «کوووومَک...! »

کاظم و قاطر هُل می‌خورند توی تعویض روغنی پادگان ارتش. لیز می‌خورند و چند متری روی زمین کشیده می‌شوند. شاپور قرچ‌قرچ صدای انگشتانش را درمی‌آورد. می‌روم گوشة تعمیرگاه و روی پیت روغنی می‌نشینم و سیگاری از جیب بیرون می‌آورم. آتش می‌زنم و دود را پُف می‌کنم سمت کاظم که با نشیمن‌گاه توی تشت روغن سوخته نشسته. «قربون، باید تو چشاش نیگاه می‌کردی!»

با قانون گارانتی، قاطر را تعویض می‌کنیم. شاپور با دیدن حال روز تاسیده کاظم، می‌گوید: «بُنی جان، بعدی رو شما تست کن! بلکه حوری زمینی هم، خوشحال بشه!»

می‌گویم: «لازمه قاطرا رو تست کنیم قربون؟»

ـ قاطر قبل رو دیدی. اگر می‌ترسی، حرفی نیس.

انگشت اشاره را عمود می‌گیرم به سمت آسمان ابری و بارانی.

ـ آدم ترسو هیچ وقت تو کارش موفق نمی‌شه.

می‌روم کنار قاطرِ بالابلند. نگاهی به بدن برّاق و عضله‌های پُر پیمانش می‌اندازم. کاظم انگار تخم کفتر خورده و زبانش باز شده، می‌گوید: «دارعلی! زِزِره و کُـ...لاهخود و سِپر و شِـ...شمشیر، بِدم خِـ خدمتت!»

کاظم می‌آید کنار قاطر و دو دست را قلاب می‌کند. دولا می‌شود. خودم را "دون کیشوت" مجسّم می‌کنم و کاظم را نوکرش "سانچو پانزا" توی تلّه حوری شاپور می‌افتم و دست از جان شُسته، پا در قلاب دستی کاظم می‌اندازم و عین شوالیه‌های عازم جنگ، سوار قاطر پُر زور می‌شوم. با نیش دندان آستین پیراهن نظامی‌ام را گاز می‌گیرد. می‌خوانم:

«تو موری و من سلیمان!          تو پیاده و من سوار قاطر!»

قاطر عین گاو وحشی پارچة قرمزدیده، تنش را می‌لرزاند و هیکل لاغر و نحیف کاظم را روی پشت می‌کوبد و مثل رخش رستم، چار نعل می‌تازد. دست به تعقیب و گریز می‌زنیم. قاطر جفتک می‌اندازد و تک تک، وارد اتاق‌های اصطبل می‌شود و از در دیگر بیرون می‌رود. جار و جنجال می‌شود و سرباز و درجه‌دار بیرون می‌ریزند. می‌خندند و کاری از کسی برنمی‌آید. کاظم هم با دندان فشرده و چشمان از حدقه بیرون‌زده، انگار سریش، چسبیده به گردن قاطر و صدای نک و ناله‌اش می‌پیچد توی گوشم. «کوووومَک...! »

قاطر پوزش را بالا می‌گیرد و لب‌های مو دارش می‌لرزد. گوش سیخ می‌کند و انگار دودکش قطار، بخار از دهن و دماغش بیرون می‌زند. جا خوش نکرده، رَم می‌کند. فقط فرصت می‌کنم پلک ببندم. حروف مثل وزنة سنگینی از لب‌هایم آویزان می‌شوند و از دهنم بیرون می‌ریزند: «کُ کُ... مَ مَ...ک!!.»

از نو، زبان کاظم می‌گیرد: «تُـ تُـ تو چِ چِیشاش نِ نِگاه نَ نَکُن...»

قاطر، عین جت، دیوار صوتی می‌شکند و از دروازة پادگان بیرون می‌زند. جلو دژبانی، دو سرباز چاق و لاغر، توی سر و کلّة هم می‌زنند. دلم خوش است به شاپور و کاظم که با جیپ نظامی، پشت کلّه‌ام می‌تازند. تعقیب و گریز می‌کشد به سمت شهر. عین سریش چسبیده‌ام پشت گردن قاطر، زیر و رو می‌شوم و قاطر هم می‌تازد به سمت شهر مرزی. آویزانم به قاطر، پاهایم به زمین می‌خورد و جرقه می‌زند! صدای کاظم را می‌شنوم که سوار بر جیپ، سپر به سپر، تعقیب‌مان می‌کند: «تـ تو...چـ چیشاش نـ نـ نیگاه کـُ کُن!»

داخل شهر مرزی می‌شوم و جلو چشم مبهوت مرد و زن، تعقیب به پس کوچه های تنگ و ترش می‌کشد. از شانس راستم، قاطر داخل کوچة بن‌بست می‌پیچد و از شانس کج‌ام، ترمز می‌زند و آدم و حیوان، زمین می‌خوریم و به در و دیوار کوبیده می‌شویم. دست قاطر می‌شکند و خون می‌زند بیرون. کلّه‌اش یله می‌شود روی خاک. با چشمان درشت و سیاهش نگاهم می‌کند و سخت نفس می‌کشد. شاپور دامپزشک می‌شود: «بُنی، تنفس دهن به دهن...!»

دهن می‌چسبانم به لب و لوچه ی کف دار و مودار قاطر و نفسم را هُل می‌دهم توی دهنش...!

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: وبلاگ 1359اکبر