تبیان، دستیار زندگی
ای ابراهیم! فرار نکن. همانا خداوند به زودی او را از شر اوخلاص می کند . ابراهیم تعجب کرد . یک نگاه به امام عسکری (علیه السلام ) و یک نگاه به مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) انداخت و به امام عسکری(علیه السلام ) گفت : ای آقای من! جانم به فدایت ، این کوک
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسم این کودک چیست؟

امام زمان

ابراهیم نیشابوری ، هراسان و پر دغدغه ، از چند کوچه پس کوچه گذشت. او سر و روی خود را با پارچه ای سفید پوشانده بود و عصای کوچکی در دست داشت . هر رهگذری که به او می رسید ، فوراً کمرش را خم می کرد و خودش را پیرمردی بیمار نشان می داد .دلِ ابراهیم مثل سیر و سرکه می جوشید . او یک ساعتی بود که با خانواده و دوستانش خداحافظی کرده بود و اکنون می خواست از سامرا برود . برای فرار ، فکرش به هزار راه رفته بود . امام هنوز راه درستی به ذهنش نرسیده بود . ابراهیم می ترسید. دلش قرار نداشت . هر لحظه احساس می کرد ، سایه ی ترسناکِ مأمورانِ حاکم بالای سرش است . باید عجله می کرد و از سامرا می گریخت . امام قبل از فرار دوست داشت با مولایش نیز خداحافظی کند. حتماً مولایش- امام عسکری (علیه السلام ) – برایش دعا می خواند و برای خارج شدن از سامرا ، کمکش می کرد . ابراهیم به کوچه ی امام پاگذاشت . از دور ، مردی اسب سوار را دید . ترسید. فوری عصایش را به زمین زد و دستش را به دیوار گرفت . اسب سوار به او نزدیک شد . ابراهیم خوب نگاهش کرد . مأمورِ حاکم بود . سرش را پایین گرفت . مأمور بی آن که به او نگاه کند ، از کنارش رد شد . ابراهیم فوری سمت خانه ی امام دوید و در زد . غلامی * در را باز کرد و او را نزد امام عسکری (علیه السلام ) برد . امام و فرزندش ، مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) در اتاق بودند . ابراهیم سراپا عرق بود . صورتش مثل گچ سفید شده بود . او سلام کرد . امام عسکری (علیه السلام ) و مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) ، با مهربانی جواب سلامش را دادند. او بی آن که بنشیند ، گفت : آمده ام که از شما خداحافظی کنم.

-برای چه؟!

-می دانید که عمرو بن عوف – حاکمِ عراق- آدمِ خون خوار و ظالمی است .او تصمیم گرفته مرا به خاطر عشق به علی (علیه السلام ) و خاندانش اعدام کند . چند روزی مخفی شدم . اما حالا می خواهم از این شهر بروم ، تا خدا چه بخواهد ... .

ای ابراهیم! فرار نکن. همانا خداوند به زودی او را از شر اوخلاص می کند . ابراهیم تعجب کرد . یک نگاه به امام عسکری (علیه السلام ) و یک نگاه به مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) انداخت و به امام عسکری(علیه السلام ) گفت : ای آقای من! جانم به فدایت ، این کوک کیست که اسم مرا می داند و چنین نظری می دهد؟ امام عسکری (علیه السلام ) چون ابراهیم را محرمِ اسرار خود می دانست ، گفت : این کودک ، پسر و جانشینم است

چشمِ ابراهیم به مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد. خوب نگاهش کرد . از دیدن چهره ی آرام و نورانی او لذت برد. دیگر نتوانست حرفی بزند . مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) که به حرف های او خوب گوش داده بود ، گفت : ای ابراهیم! فرار نکن. همانا خداوند به زودی او را از شر اوخلاص می کند . ابراهیم تعجب کرد . یک نگاه به امام عسکری (علیه السلام ) و یک نگاه به مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) انداخت و به امام عسکری(علیه السلام ) گفت : ای آقای من! جانم به فدایت ، این کوک کیست که اسم مرا می داند و چنین نظری می دهد؟ امام عسکری (علیه السلام ) چون ابراهیم را محرمِ اسرار خود می دانست ، گفت : این کودک ، پسر و جانشینم است . همان کسی که غیبتش طولانی خواهد شد . پس از گسترش ظلم و جنایت در زمین ، عدالت را برقرار خواهد کرد! ابراهیم جلوتر رفت و پرسید: اسمش چیست؟ امام گفت : او هم نام رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم ) و هم کُنیه ی اوست. ابراهیم ، آن چه در این جا دیدی و از ما شنیدی ، مخفی بدار و تنها به اهلش بگو!

ابراهیم دیگر مضطرب نبود. او دست به آسمان بلند کرد و خدا را شکر گفت. سپس به امام عسکری(علیه السلام ) و مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) درود فرستاد و از آن ها خداحافظی کرد . همان روز خبری مهم در سامرا دهان به دهان پیچید. در نزدیکیِ مخفی گاه ابراهیم مردی فریاد می زد: به دستور خلیفه ی بزرگ ، معتمد عباسی ، عمرو بن عوف جنایت کار کشته شد. مأمورانِ خلیفه او را تکه تکه کردند و به جهنم فرستادند... . ابراهیم شادمان دست بالا برد و برای امام عسکری (علیه السلام ) و مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) دعا کرد .

پی نوشت :

* خدمتکار.

بخش مهدویت تبیان


منبع : کتاب ، آفتاب خانه ی ما ، مجید ملاّ محمّدی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.