تبیان، دستیار زندگی
تا از حرمت خارج شوم چند بار بر می گردم و پشت سرم را نگاه می کنم، ایستاده ای تا آخرین قدم را در خانه ات بردارم، یک لحظه تمام وجودم می ترسد، نکند نیایی؟! دوباره بر می گردم و نگاهت می کنم، سرم را کج می کنم تا به خواهش چیزی بخواهم! از لبخندت می فهمم که نا گفت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اشک های وداع با خانه دوست

حج

پناه می برم بر حریم امن رسول که شکایت کنم از این همه مظلومیت. چشمان ام بی قراری می کنند، چه ها که نمی گذرد توی دل ام... اشک امان صحبت نمی دهد. با حسرت نگاه می کنم به همه جاهایی که الان می توانستم کنارشان آرام بگیرم، اما... لعنت به این همه دیوار ِ پارچه ای که راه را از هر طرف سد کرده. اینجا حتی فرصت نگاه کردن هم نیست. یک کمی دورتر روبه روی خانه پیامبر می ایستم... هر بار که انتظامات طرف ام می آید «و جعلنا» می خوانم چه کیفی می کنم از این همه اثر! سیر نگاهش می کنم، دل ام که کمی آرام تر می شود بدون خداحافظی می روم...

با پای راست ام وارد مسجدالحرام می شوم، سرم را پائین می اندازم تا وقتی که خانه مقابل چشمان ام کامل شد یکجا نگاهش کنم، سرم پائین است اما... تمام بدن ام دست می شود تا سرم را به بالا هل بدهد، تا نیمه های راه مقاومت می کنم، اما... دیگر طاقت ندارم... سرم را بلند می کنم، خشک ام می زند، یک لحظه بود و نبودم فراموش ام می شود! دل ام می خواهد دعا کنم، دعایم نمی آید! حتی همان سه دعای اولی که هزار بار تکرارشان کرده بودم، می خواهم این همه درد را فریاد بزنم... اما... دردی نیست، همه چیز خوب ِ خوب است!! فقط نگاه اش می کنم، فقط ن.گ.ا.ه...

سری می زنیم به محله شیعیان، یک نخلستان خراب و کوچک و تنگ و تاریک، اما... با صفا، با آدم هایی به مهربانی آفتاب! این وضع زندگی و این همه چهره بی شکایت شرمنده ام می کند بابت ِ همه ناشکری ها. اینجا چه احساس آشنایی ته ِ دل ام جا باز می کند...

تا از حرمت خارج شوم چند بار بر می گردم و پشت سرم را نگاه می کنم، ایستاده ای تا آخرین قدم را در خانه ات بردارم، یک لحظه تمام وجودم می ترسد، نکند نیایی؟! دوباره بر می گردم و نگاهت می کنم، سرم را کج می کنم تا به خواهش چیزی بخواهم! از لبخندت می فهمم که نا گفته می دانی! تمام وجودم داغ می شود، تو در من حلول می کنی!!

قرآن نمی خوانم، دعا نمی کنم، نماز هم نمی خوانم! فقط نشسته ام و زل زده ام به خانه ات، این بار ِ آخری است که دارم خانه ات را نگاه می کنم، خوب می دانم که این همه سنگ و آجر و شیشه و پرده و چراغ و پنکه بدون روح تو هیچ اند، این را هم می دانم نشسته ای روی رگ گردنم و هر جا که بروم می آیی! اما حکمت این همه دلتنگی را... آمده ام خانه ات مهمانی، چنان مهمان نوازی کردی که دلم را بردی تا اوج، حالا هم که به خانه ام بر می گردم همراهی ام می کنی که مبادا دلتنگت شوم... همه این ها درست، اما من باز هم دلتنگ ام!

تا از حرمت خارج شوم چند بار بر می گردم و پشت سرم را نگاه می کنم، ایستاده ای تا آخرین قدم را در خانه ات بردارم، یک لحظه تمام وجودم می ترسد، نکند نیایی؟! دوباره بر می گردم و نگاهت می کنم، سرم را کج می کنم تا به خواهش چیزی بخواهم! از لبخندت می فهمم که نا گفته می دانی! تمام وجودم داغ می شود، تو در من حلول می کنی!!

بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان


منبع : سایت خبری بولتن نیوز

فاطمه حسینی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.