تبیان، دستیار زندگی
پای دردو دلهای شهلا غیاثوند، همسر جانباز شهید ایوب بلندی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نمی توانست نگاهش را از من بگیرد


پای درد و دلهای شهلا غیاثوند، همسر جانباز شهید ایوب بلندی.

شهید ایوب بلندی

خدا زیر حرفش نمی زند

وعده های خداوند را باور كرده بودم برای همین وقتی به خواستگاری ام آمد نپرسیدم چقدر پول داری و مدل ماشینت چیست. به ضمانت خدا ایمان داشتم و می دانستم او زیر حرف خود نمی زند. بله را گفتم و زندگی تازه ای را كنار ایوب شروع كردم.

نشان از بی نشانی

یك روز با یكدیگر از خیابان عبور می كردیم كه دوستم ما را با هم دید. با لحن خاصی در گوشم گفت:"شهلا تو كه می خواستی زن جانباز بشی پس چی شد؟!" همه دوستانم می دانستند من قصد دارم با یك جانباز ازدواج كنم اما ظاهر ایوب نشانی از جانبازی نداشت. اما هیچ كس نمی دانست از نوك سر تا نوك پایش جای سالم در بدن ندارد و 70 مرتبه عمل جراحی شده. تا حدی وضع جسمانی اش وخیم بود كه اگر یك چراغ علاءالدین در خانه جابه جا می كرد، تاندون های دستش پاره می شد و كارش به جراحی می كشید. اگرچه جسم سالمی نداشت اما آنقدر بزرگوار، صبور، مهربان و دلسوز بود كه هر چه می گذشت بیشتر باورم می شد كه در بله گفتن به او اشتباه نكردم.

دستكشی برای سبزی فروش محله!

استخوان دستش بیرون بود و به همین دلیل همیشه دستكش می پوشید. مهربانی اش تا جایی بود كه خودش را نمی دید. یك روز از سر كوچه همراه با فرزندانمان می گذشتیم. سبزی فروش وانتی به خاطر جابه جا كردن سبزی های آب زده اش در سرما، دستانش یخ زده بود. ایوب یكی از دستكش هایش را درآورد و به مرد سبزی فروش داد و گفت:"یك دستكش برای من یكی برای شما. بپوش دستت گرم شود." من و بچه ها می دانستیم كه نباید دستان ایوب سرما را حس كند اما می دانستیم روح او بزرگواتر از این حرف هاست كه ناراحتی یك انسان را بتواند تحمل كند. از همان جا فرزندانمان گذشت و ایثار را آموختند و در زندگی به كار بستند.

سفارش هایی كه خط خورد

مدیر یك دبیرستان شده بود. مدیر قبلی كلی میز و صندلی برای مدرسه سفارش داده بود. ایوب همه سفارش ها را پس داد و رفت سراغ انباری كه داخل آن پر از میز و نیمكت های شكسته و داغان بود. همه را درآورد و شروع كرد به تعمیر. نیمكت های چوبی را میخ و رنگ زد و میزهای فلزی را جوشكاری كرد. همه چیز مرتب و قابل استفاده شده بود. راضی نبود بیت المال صرف موارد نابه جا شود.

نگاهت را از من بگیر

علاقه خاصی به من داشت. وقتی توی جمع بودیم با خوش زبانی هایش مجلس را در دست می گرفت و همه دوستش داشتند. وقتی صحبت می كرد دائم به من نگاه می كرد و انگار در آن جمع فقط من بودم. می گفتم ایوب كار تو درست نیست. وقتی حرف می زنی به دیگران هم نگاه و توجه كن. بقیه ناراحت می شوند. می گفت چشم خانم این دفعه اگر حواسم نبود به من اشاره كن. اما دوباره فراموش می كرد و من گاهی مجبور می شدم به خاطر اینكه ناراحتی پیش نیاید مجلس را ترك كنم. آنقدر عیال عیال می گفت كه دیگر این كلمه ورد زبان اطرافیان هم شده بود و شده بود تكه كلام.

می گفتم ایوب كار تو درست نیست وقتی حرف می زنی به دیگران هم نگاه و توجه كن. بقیه ناراحت می شوند. می گفت چشم خانم این دفعه اگر حواسم نبود به من اشاره كن. اما دوباره فراموش می كرد و من گاهی مجبور می شدم به خاطر اینكه ناراحتی پیش نیاید مجلس را ترك كنم...

ایوب كه رفت دیگر من هم نبودم

چهارم مهرماه سال 80 بود. تازه مراسم چهلم خواهر زاده ام تمام شده بود و هنوز پیراهن سیاهم را درنیاورده بودم. ایوب دوباره دچار موج گرفتگی شد و با واژگون شدن خودرو اش در جاده، به آرزوی دیرینه اش رسید. وقتی فهمیدم او را برای همیشه از دست داده ام و جای مهربانی ها و عشق ورزی هایش برای همیشه خالی شده، احساس می كردم دیگر نیستم و گویی وزن نداشتم …

نامی با مسما

یاد فداكاری هایش، صبوری هایش، رشادت هایش و وطن پرستی اش هرگز مرا رها نمی كند. ایوب تمام سالهای جنگ، جبهه را خالی نگذاشت و برای دفاع از مملكتش عاشقانه جنگید. روزهایی كه جبهه حضور او را درك نمی كرد، تنها روزهایی بود كه او در بیمارستان بستری بود یا در خانه ایام نقاهتش را می گذراند. ایوب برازنده ترین و با مسماترین نامی بود كه جلوه صبر را در او به وضوح به تصویر می كشید، نامی كه با شنیدنش گوشه ای از صبر ایوب پیامبر را می توان در این زمان به خوبی لمس كرد…

جانباز شیمیایی ایوب بلندی 29 آذر ماه سال 39 دیده به جهان گشود. ایوب بلندی از جمله مردانی است كه همیشه درد و رنج را همراه خود می دید. اما قبل از آن با استقامت و صبر دست دوستی داده بود. حتی این دو را به همسرش شهلا غیاثوند معرفی كرده بود. محمدحسین، محمدحسن و هدی به عنوان فرزندان ایوب هم آنها را می شناختند. خانواده شهید بلندی مانند ما نیستند كه وقتی برای چند روز مشكلات مهمان سفره های زندگی مان شوند برای آنها جایی باز نكینم. وقتی دردها یكی دو تا نباشد و درمانی هم برایشان پیدا نشود، وقتی جسم دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب می طلبد كه هنوز زنده باشی و به دردهایت لبخند بزنی.

ایوب عصاره غم و درد بود سر، فك، چشم، صورت، گردن، قلب، ریه، كمر، دست، كتف، در تمام پیكرش تركشی وجود داشت بعد از اینكه انگشتان دستش قطع شد، عضلات پشتش را به دستش پیوند زدند او حتی در زمان طاغوت جراحتی در بدنش داشت ساواك او را از بام مسجد جامع تبریز به پائین انداخت، به طوری كه تا مدت ها دچار ناراحتی پا بود، اما باز هم صبورانه سعی می كرد درد را تحمل كند. ایوب با 70% جانبازی هیچ گاه از پای ننشست و تا پایان عمر به مردم ایران اسلامی خدمت كرد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: نوید شاهد