لحظه های تاول زده مدینه
نامش محمّد بود، کنیهاش ابوجعفر و لقبش باقر.
اهل مدینه بود و ساکن خانه وحی.
از کودکی، همبازی علی اصغر بود و ستون خیمهگاهِ زین العابدین.
شاهد عشق بود و در آغوش شکفتن.
دلش یادگاری بود از عاشقانههای کربلا. کوچه کوچه، غم در دلش بود و با زخم و غربت، الفتی دیرینه داشت.
امام لالهها بود و شقایقها.
پیشوای شکوفههای عشق بود و مقتدای مهربانیها.
از گوشه عبایش آسمان میچکید و در زیر گامهایش تمام ادّعاهای بزرگ به خاک می افتادند.
در پای درسِ چشمهایش، آفتاب اوّلین شاگرد سحرخیز مکتب مهربانی بود.
ستارههای سالخورده علم و دانش، در حضور پر فروغش رنگ میباختند و خویش را به زیر گامهایش میافکندند. اینک در آستانه غروب غربتزای خویش، شور فراگیر کربلا را با رایحه لبخندش، در لحظه های تاول زده مدینه میپراکند.
سر تا سرِ مدینه کربلا شده بود؛ سیاه و سفید، «هشام بن عبدالملک» آخرین تیر خویش را از ترکش عناد و کینهورزی بیرون آورد و روشنی فزاینده امام را نشانه گرفت.
یا محمّد! کمان را بگیر و تیری روانه کن. امام امتناع کرد و روی از چهره ناهمگون هشام برگرفت. امّا لجاجت هشام چونان مگسهای موذی امام را به انجام آنچه خداوند میخواست، وا میداشت.
هشام چونان خفّاشی در چشمهای تیره خویش این سو و آن سو را مینگریست. انتظاری سیاه، سایه بر سر هشام انداخته بود. شاید، این بار امام را مغلوب دسیسه خویش سازد. امام کمان را برگرفت و تیری بر چلّه آن نهاد تا چلّه نشین سیاهی را بر جای خود میخکوب کند. تیر را رها کرد، درست به جایی که هشام خیره بود.
امام آرام آرام، در کوچههای مدینه رها میشد، درست مثل گریههای علی علیه السلام در بین کوچهها. میرفت تا زهرِ کینه ظالمان را چونان آتشفشانی از سینه بیرون اندازد. امام میرفت تا حقارت، برازنده همیشه نام بنی امیه و بنی عباس بماند
این بار خیره سریِ چشمهای هشام، هدف تیر امام قرار گرفت. نُه تیر را یکی پس از دیگری بر طاق تیرهای نخستین نواخت تا بار دیگر هشام انگشت حیرت و تحسین بر زبان بگیرد و در انزوای خفّت بار خویش فرو رود.
خشم و کینه سر تا سر قلبِ سیاه هشام و خاندان او را فرا گرفته بود. او میدانست که حقیقت، زندگانی آنان را به باد خواهد داد، آن چنانکه روشنایی، خفّاش صفتان را کور میکند.
امام آرام آرام، در کوچههای مدینه رها میشد، درست مثل گریههای علی علیه السلام در بین کوچهها. میرفت تا زهرِ کینه ظالمان را چونان آتشفشانی از سینه بیرون اندازد. امام میرفت تا حقارت، برازنده همیشه نام بنی امیه و بنی عباس بماند.
غروب بود و پیشوای عالمان و عاشقان به پیشواز لحظههای سبزتر از بهار میرفت، و زمزمه «اللّهم لاتَمْقُتْنی» در گوش دشمنانش میپیچید، چونان گردبادی شعلهور در بیابانی مهجور.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
محمد کامرانی اقدم