تبیان، دستیار زندگی
فانوسی نیست تا شب‏های بی‏ستاره را روشن کند و شعله‏ای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش می‏پیچد و ستاره‏ها، یک به یک بر خاک غمناکش می‏غلتند و خاموش می‏
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خورشید نمی ‏میرد

امام باقر

هوای گریه دارم؛ بگذار فرو شکنم، بگذار کاروان دل را در این غربتِ جانکاه، همراه سازم با اشک و نغمه‏های سوزناکم را در گوشِ افلاکیان بخوانم. به هر سو می‏نگرم، آخرین روزشمار خاموشی شمع است و پروانگان، در حالِ طوافند.

آقاجان! تازه چشم‏هایم تو را باور کرده بودند؛ چشم‏هایِ نابینایی که جز جمالِ دل‏آرای تو، هیچ نمی‏دید.

پیشوای پنجم! شمع‏ها را به یادِ تو هر غروب روشن می‏کردم و گُل‏ها را سحر به عشق تو آب می‏دادم.

ای زیباترین واژه‏ی من! آمدی و پرده‏ی نادانی را کنار زدی و اینک با رفتنت، مرا در غم نشاندی.

بی تو، پرنده‏ها نمی‏خوانند و نسترن‏ها به طراوت نمی‏نشینند.

بی‏تو، دریاها توفانی ‏ترین لحظات را سپری می‏کنند و موج‏ها بهانه‏ای برای رقصیدن ندارند.

ای امام مظلوم و ای پیشوایِ معصوم!

در این فضایِ تیره، روحِ پر اندوهم را، امیدوارانه راهی حریم پاکت نموده‏ام؛ تا شاید در این لحظات، پیوندِ دست‏های متبرکت را با نور به نظاره بنشینم. مرا لبریز از صفا کن، که صفای نورانی‏ات، هرگز از خاطرم نمی‏رود. تو امشب به خوابِ ابدی می‏روی، شهادت را بوسه می‏زنی، در آغوش می‏فشاری؛

بگذار گریه کنم، بگذار بغضم را بشکنم و در دلتنگ‏ترین لحظه‏ام بگریم!

پروانه‏ی دلم را آورده‏ام تا به دور شمعِ جمالت بسوزانم و گُل امیدم را با تو زیباتر نمایم؛ ای فانوس شب‏های ظلمانی!

رفتنت چه دلگیر بود! تو همواره زنده‏ای؛ مگر می‏شود خورشید بمیرد!

پیکری بالا دست خورشید

و شهر در سکوتی اندوه‏بار، یله در دست‏های باد، کم کم رنگ می‏بازد.

خورشید، شب‏های نیامده و دور دست را برای سفر انتخاب می‏کند و آسمان، بوی عروج می‏دهد؛ بوی بال‏های آماده، بوی خاک و همچنان در آهنگِ موزونِ روز، صدای سنج عزاداران و دسته‏های زنجیرزن در فضا طنین انداز می‏شود.

و همچنان، فانوسی نیست تا شب‏های بی‏ستاره را روشن کند و شعله‏ای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش می‏پیچد و ستاره‏ها، یک به یک بر خاک غمناکش می‏غلتند و خاموش می‏شوند

کدام خاک، جسارت آغوش گشودن دارد؟ کدام تاریخ، عروج ستاره‏یِ دنباله‏دار در شب‏های بقیع را از ذهن خویش می‏گذراند؟

... و همچنان، فانوسی نیست تا شب‏های بی‏ستاره را روشن کند و شعله‏ای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش می‏پیچد و ستاره‏ها، یک به یک بر خاک غمناکش می‏غلتند و خاموش می‏شوند.

هیچ گلدسته‏ای شایستگی به آسمان رسیدن را نخواهد داشت و خاک، این صبورِ همیشگی، درآغوش خویش، خورشید را خواهد فشرد؛ تا همه‏ی روزها، عزادار از دست دادنش، به شب‏های بی‏ستاره پیوند بخورند.

دهان تاریخ، بوی خون و خاکستر می‏دهد و تازیانه‏های ندامت، شانه‏های شهر را در هم می‏شکند و ملائک، اندوهناک، با چشمانی اشک آلود، شهر را زیر پر می‏گیرند؛ شهری که زیر سکوت سنگین سرزنش خُرد می‏شود.

و پیکری بالا دست خورشید، بر شانه ‏های ملائک تشییع می‏شود؛ پیکری که از خاک تا افلاک قد می‏کشد و ریشه ‏های ستبر استقامتش، تا همیشه، این خاکِ افسرده را در خویش خواهد فشرد.

و او همراه با گلدسته‏های نور، از تکّه‏ی بهشت متروک در زمین با صدای اذان ملائک، پیشاپیش شب‏های نیامده نماز می‏خواند و تسبیح ستاره‏ها را، در انگشت می‏لغزاند و همچنان شهر در خویش شعله می‏کشد و دود می‏شود.

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان


معصومه کلایی

حمیده رضایی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.