خورشید نمی میرد
هوای گریه دارم؛ بگذار فرو شکنم، بگذار کاروان دل را در این غربتِ جانکاه، همراه سازم با اشک و نغمههای سوزناکم را در گوشِ افلاکیان بخوانم. به هر سو مینگرم، آخرین روزشمار خاموشی شمع است و پروانگان، در حالِ طوافند.
آقاجان! تازه چشمهایم تو را باور کرده بودند؛ چشمهایِ نابینایی که جز جمالِ دلآرای تو، هیچ نمیدید.
پیشوای پنجم! شمعها را به یادِ تو هر غروب روشن میکردم و گُلها را سحر به عشق تو آب میدادم.
ای زیباترین واژهی من! آمدی و پردهی نادانی را کنار زدی و اینک با رفتنت، مرا در غم نشاندی.
بی تو، پرندهها نمیخوانند و نسترنها به طراوت نمینشینند.
بیتو، دریاها توفانی ترین لحظات را سپری میکنند و موجها بهانهای برای رقصیدن ندارند.
ای امام مظلوم و ای پیشوایِ معصوم!
در این فضایِ تیره، روحِ پر اندوهم را، امیدوارانه راهی حریم پاکت نمودهام؛ تا شاید در این لحظات، پیوندِ دستهای متبرکت را با نور به نظاره بنشینم. مرا لبریز از صفا کن، که صفای نورانیات، هرگز از خاطرم نمیرود. تو امشب به خوابِ ابدی میروی، شهادت را بوسه میزنی، در آغوش میفشاری؛
بگذار گریه کنم، بگذار بغضم را بشکنم و در دلتنگترین لحظهام بگریم!
پروانهی دلم را آوردهام تا به دور شمعِ جمالت بسوزانم و گُل امیدم را با تو زیباتر نمایم؛ ای فانوس شبهای ظلمانی!
رفتنت چه دلگیر بود! تو همواره زندهای؛ مگر میشود خورشید بمیرد!
پیکری بالا دست خورشید
و شهر در سکوتی اندوهبار، یله در دستهای باد، کم کم رنگ میبازد.
خورشید، شبهای نیامده و دور دست را برای سفر انتخاب میکند و آسمان، بوی عروج میدهد؛ بوی بالهای آماده، بوی خاک و همچنان در آهنگِ موزونِ روز، صدای سنج عزاداران و دستههای زنجیرزن در فضا طنین انداز میشود.
و همچنان، فانوسی نیست تا شبهای بیستاره را روشن کند و شعلهای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش میپیچد و ستارهها، یک به یک بر خاک غمناکش میغلتند و خاموش میشوند
کدام خاک، جسارت آغوش گشودن دارد؟ کدام تاریخ، عروج ستارهیِ دنبالهدار در شبهای بقیع را از ذهن خویش میگذراند؟
... و همچنان، فانوسی نیست تا شبهای بیستاره را روشن کند و شعلهای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش میپیچد و ستارهها، یک به یک بر خاک غمناکش میغلتند و خاموش میشوند.
هیچ گلدستهای شایستگی به آسمان رسیدن را نخواهد داشت و خاک، این صبورِ همیشگی، درآغوش خویش، خورشید را خواهد فشرد؛ تا همهی روزها، عزادار از دست دادنش، به شبهای بیستاره پیوند بخورند.
دهان تاریخ، بوی خون و خاکستر میدهد و تازیانههای ندامت، شانههای شهر را در هم میشکند و ملائک، اندوهناک، با چشمانی اشک آلود، شهر را زیر پر میگیرند؛ شهری که زیر سکوت سنگین سرزنش خُرد میشود.
و پیکری بالا دست خورشید، بر شانه های ملائک تشییع میشود؛ پیکری که از خاک تا افلاک قد میکشد و ریشه های ستبر استقامتش، تا همیشه، این خاکِ افسرده را در خویش خواهد فشرد.
و او همراه با گلدستههای نور، از تکّهی بهشت متروک در زمین با صدای اذان ملائک، پیشاپیش شبهای نیامده نماز میخواند و تسبیح ستارهها را، در انگشت میلغزاند و همچنان شهر در خویش شعله میکشد و دود میشود.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
معصومه کلایی
حمیده رضایی