تبیان، دستیار زندگی
ساراکوچولو با پدر و مادرش به شهر مشهد سفرکرده بود.آن ها می خواستند به زیارت حرم امام هشتم،حضرت امام رضا(ع) بروند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کفش‌های نو
کفش‌ نو

ساراکوچولو با پدر و مادرش به  شهر مشهد سفرکرده بود.آن ها می خواستند به زیارت حرم امام هشتم،حضرت امام رضا(ع) بروند.کفش های سارا پاره شده بودند.پدر و مادر برای او از بازار نزدیک حرم یک جفت کفش خیلی قشنگ خریدند.یک جفت کفش سفید که روی هرکدام یک گل صورتی هم بود.سارا از کفش های نو خیلی خوشش آمد.کفش های کهنه و پاره اش را همان جا جلوی مغازه کفاشی گذاشت و کفش های نو را پوشید و با خوشحالی دستش را به دست مادرش داد و به  طرف حرم رفت.آنها وارد صحن حرم شدند.

وقتی می خواستند به حرم وارد شوند،جلوی در ایستادند.پدر به طرفی رفت که مردها از آن وارد حرم می شدند و مادر و سارا هم به طرف قسمت خانم ها رفتند.وقتی به کفشداری رسیدند،مادر کفش هایش را درآورد و به سارا هم گفت که کفش هایش را درآورد تا به آقای کفشدار بدهند.اما سارا دلش نمی خواست کفش های نو را از پایش بیرون بیاورد.مادر کفش های خودش را به آقای کفشدار داد.آقای کفشدار کفش های مادر را در یک قفسه ی کوچک گذاشت و یک شماره به مادر داد.شماره روی یک تکه مقوای ضخیم نوشته شده بود.

مادر به سارا گفت:«تو هم کفش هایت  را دربیار.» اما سارا همان جا ایستاده بود و نمی خواست کفش هایش را درآورد. مادر دوباره گفت:«دخترم، با تو هستم،کفشهایت را دربیار.» سارا با ناراحتی گفت:«نمی خوام دربیارم.دوست دارم کفشهام را بپوشم.» مادر گفت:«دخترخوبم،این جا حرم و آرامگاه امام رضاست که ما خیلی دوستش داریم.وقتی برای زیارت می آییم،باید بدون کفش وارد حرم بشویم تا نشان  بدهیم که به امام هشتم احترام گذاشته ایم. تازه با این کفش ها روی زمین کثیف هم راه رفته ایم.کف کفش ها کثیف است؛با این کفش های کثیف که نباید وارد حرم بشویم.»

سارا حرف های مادرش را شنید اما بازهم دلش نمیخواست کفش های قشنگش را در آورد. مادر گفت:«ببین،اگرکفش هایت  را درنیاوری، باید همین جا منتظر من بمانی چون نمی توانی داخل حرم بیایی.راستی مگر وقتی به خانه می رویم،کفش هایمان  را بیرون اتاق نمی گذاریم؟مگر با کفش به اتاق می رویم؟»

سارا فکرکرد و دید مادرش درست می گوید.کفشهایش را در آورد و به مادرش داد.مادر کفش ها را به آقای کفشدار داد.آقای کفشدار آنها را کنار کفش های مادر گذاشت.مادر رو به سارا کرد و گفت:«ببین کفش هایت چه جای خوبی دارند!حالا با هم به  زیارت می رویم.وقتی برگشتیم،شماره  را به این آقا می دهیم و کفش ها را می گیریم.»سارا و مادرش به حرم رفتند و زیارت کردند.مادر نماز و زیارتنامه خواند.سارا هم کنار او نشست و همراه او برای همه ی دوستان و آشنایان و فامیل ها دعا کرد.

بعد از زیارت به کفشداری رفتند و شماره  را به آقای کفشدار دادند و کفش هایشان  را گرفتند.آنها از آقای کفشدار تشکر کردند و کفش هایشان  را پوشیدند و همراه  پدر به مسافرخانه رفتند.از آن روز به  بعد هروقت  به زیارت می رفتند، سارا زودتر از مادر،کفش هایش را در می آورد و به آقای کفشدار می داد تا برایش نگه دارد.او فهمیده بود که نباید با کفش به حرم پاکیزه ی امام رضا(ع)وارد شود.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:ترانه های کودکان

مطالب مرتبط:

افسانه ای در مورد پیدایش هندوانه

داستان کودک

زود قضاوت نکن

تولدِّّ كرّه الاغ كوچولو

خورشید و باد

گربه‌ی تنها

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.