آیا این کارها شعر است؟
«علیرضا طبایی» شاعر آشنایی است اما برای نسل شاعرانی که در دهههای چهل و پنجاه بالیده اند، نام او یادآور خاطره هایی دیگراست؛ روزگاری که او به عنوان مسۆول صفحه شعر مجله جوانان نسلی از شاعران خوب و با استعداد را در جای جای ایران کشف و معرفی کرد.
گفته های علیرضا طبایی درباره شعر و شاعری جوانان امروز:
من مشتاقانه شعرهای جوانان را میخوانم و خدا را شکر میکنم که همیشه سر و کارم با شعر جوانها بوده است ، جوان تر ها شوری دارند که باعث میشود میل به خطرکردن و نوآوری در شعرهایشان باشد. شاعری که به صورت درونی در مسیر درست هدایت شده باشد و به جامعه و زمان نگاهی آگاهانه داشته باشد و صلاح خود و فرهنگش را بداند و آن را با نبوغ شاعرانه و شناخت ادبیات ایران ،غرب و کلاسیک همراه کند ؛نتیجه کارش خیلی خوب است.
گاهی میبینیم بی بندوباری بسیار بدی بر فضای شعرها حاکم است به صورتی که انسان سرگیجه میگیرد که آیا این کارها شعر است؟
راحت ترین هنر را در این دیده اند که نردبان وار کلماتی را زیر هم بنویسند بخصوص مجلات آوانگاردی از این کارها خیلی میکنند و جوان وقتی میبیند چنین کارهایی را چاپ میکنند؛ چون جوان و عاشق دیده شدن و شناخته شدن است ، به سمت این مجلات جذب میشوند .
در زمان قدیم شعرهای کسانی که میخواستند در عرصه ادبیات دیده شوند، از طریق حضوردر انجمنهای ادبی یا حشر و نشر با چهرههای شناخته شده؛ جرح ، تعدیل، انتخاب و کم کم چاپ میشد الان هرکسی وبلاگ و وبسایت دارد یا هزینه ای میدهند وکتاب چاپ میکند.الان بهترین راه معروف شدن را درهمین چیزها دیدهاند.
دغدغه نود درصد این افراد، شهرت است کسانی که چیزی از هنر درآنها هست بخصوص با تعهد انسانی و فرهنگ زمان و مردم خودش معیارشان شهرت نیست. خیلیها چاره را در این دیدهاند که فقط بگویند مبدع فلان جریان در شعر، من هستم و میخواهند به خیال خودشان مثل نیما مشهور شوند.
زمان ما هم بودند و به جایی نرسیدند.یادم هست شب شعری در سال 47 به نام شبهای شعر خوشه زمانی که شاملو سردبیر خوشه بود برگزار شد. در آن شب شعرها، هرشب یک نفر از شاعران، مجری برنامه و دعوت از شاعران بود.
خیلی از همین قبیل حضرات قرار میگذاشتند که وقتی یکی از آنها پشت تریبون رفت ؛ دیگران از وسط جمعیت بگویند فلان شعر را بخوان که مردم فکر کنند شعرهای این فرد چقدر شناخته شده است، در صورتی که این کار از قبل برنامه ریزی شده بود و شب بعد نیز آن فرد همان کار را برای دوستانش میکرد. یادم است فردا در روزنامه مینوشتند فلان شاعر جوان وقتی رفت شعرخود را بخواند، جمعیت منفجر شد! در حالیکه ما که در سالن بودیم میدیدیم خبری نبود و آنها فقط میخواستند به هم نان قرض بدهند از آن افراد امروز اسمی هم در ذهن کسی نمانده است!
من برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات دراماتیک به تهران آمدم؛ البته همان زمان هم با مجلات که صفحه شعرشان زیر نظر شاعران شناخته شدهای بودهمکاری میکردم . سیمین بهبهانی مسۆولیت صفحه شعر تهران مصور را داشت، صفحه شعر سپید و سیاه با مرحوم ابوالقاسم حالت، مجله روشنفکر با فریدون مشیری ، اطلاعات هفتگی با مرحوم رهی معیری و بعدها صفحه شعر زن روز با خانم طاهره صفارزاده بود که همگی کارهای مرا چاپ میکردند.
یکی دوقطعه شعر از من هم در جوانان چاپ شده بود، البته هر شعر در یک صفحه با تصویری که نقاشیهای آن را آقای مسعودی انجام میداد. یکی از شعرهای من در جوانان درباره جنگ ویتنام در سطح جهان سرو صدا کرد، به طوری که 64 سازمان و مجمع بین المللی پیام تبریک به دفتر مجله فرستادند . بعد از آن روزی که من به دفتر روزنامه اطلاعات رفته بودم، آقای اعتمادی پیشنهاد داد مسۆولیت این صفحه را به عهده بگیر.
از میان نامهای شاعرانی که آن روزها در صفحه شعر، جوانان امروز کشف شدند یا با این صفحه همکاری میکردند و به خاطر میآورم، میتوان به حسین منزوی، محمدعلی بهمنی، اکبر اکسیر،عمران صلاحی، محمدرضا عبدالملکیان, نصرا... مردانی، عباس باقری، عباس صادقی (پدرام)، احمد عزیزی، سپیده کاشانی، ناهید یوسفی، روح انگیز کراچی، محمدجواد محبت و... اشاره کرد.
دو شعر از علیرضا طبایی:
مثل بیهودگی!
شعله
آتش
نیاز
حس
جوشش
ناگهانی، شراره زد در خون
چنگ در لحظههای شب افکند
شعله زد آفتاب در خونم!
دیدم از حجم وهم، بیرونم!
*
پنجره بسته بود و در، تاریک
آرزو، دور بود، عطش نزدیک
تکیه دادم به شانههای سکوت
ایستادم کنار شب، مبهوت...
*
سایهای در کنار سایهی شب
موج زد، لرزه ریخت، درهم شد
پارهای از وجود من کم شد!
*
بهت رویید
بغض پر افشاند
نبض من، مثل مرگ میکوبید
مثل بیهودگی
به شکل سقوط
ایستادم کنار شب، مبهوت!
خالیِ روح بود و جغد سکوت
*
گریه سر داد، ابر بارانپوش
بغض بیدار شد
عطش، خاموش!
زندگی، این است!
قفل در، سنگین و رخوتبار
میگشاید کام...
ـ از شوریدگی سرشار ـ
این سوی در، دوزخی، از خستگی، از شعله آکنده!
وان سوی در، مرغزاری
ململین پردیسی از شوق و سلام و بوسه و خنده!
واژهای، ناخوانده مهمان، ناگهانی میرسد از راه
پردهی آرامش از هم میدرد، ناگاه
واژه، بذر کینه میپاشد
کینه، بذر مرگ!
میشود آوار
هر دیوار
هر پندار...
***
زندگی این است...
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: قدس آنلاین، مجموعه شعر «شاید گناه از عینک من باشد»