چراغ های روشن
به ماماجانم گفتم من خوب شدنی نیستم. جواب آزمایش آخری از دو دفعه ی قبل هم بدتر است. باید بپذیری و بعد از این خیلی غصه نخوری. هنوز که نمرده ام. باز هم وضع من خوب است که باخبر شده ام که دارم از پیشتان می روم. اصلاً مگر خودت چند سال دیگر زنده ای.
دلت می خواست به دروغ می آمدم ، می گفتم ، برای طرح تحقیق در فضا پذیرفته شده ام و برای سی سال باید به کرات دیگر بروم. آن وقت در همین مدت سی سال که من برگردم تو هم فوت می کردی و ... . مثلاً پسرعمه سیمین- پویا- مگر بیست سال نیست که رفته است و مادرش که عمه ی من باشد، حالا که حالش بد شده و دیگر مثل من معلوم است که می میرد، می داند که نمی تواند پسرش را ببیند.
شوهرعمه ی بنده خدا بعد از قطعی شدن بی ثمر بودن معالجات عمه ام رفت به اداره ی تحقیقات فضایی و گفت که مادر این فضانورد شما- پویا - دارد می میرد . نمی شود به پسرم خبرم بدهید که برای دیدن مادرش یک سر به زمین بزند؟ گفتند اتفاقاً در مسیر بازگشت است و با همین سرعت که بیاید ده سال دیگر می رسد و سرعت از این بیشتر کلاً پویا را تبدیل به انرژی می کند.
به ماماجانم گفتم فرق من و پویا به این است که وقتی عمه بمیرند ، کلی طول می کشد که پویا را ببینند. اما وقتی من بمیرم شما هم که چند سال بعد بیایید، من هستم و به یک چشم به هم زدن دوباره به هم می رسیم. پس شما هم فکر کنید وقتی من مُردم مثل پویا رفته ام فضانوری . فکر کنید رفته ام برای تحقیقات. برای آینده ی بشریت. ولی اوضاع نشد آن طوری که من فکر می کردم.
چند روز بعد از گفت و گوی من با ماماجان، نامه ای آمد که شما به عنوان یکی از مسافران جدید فضا انتخاب شده اید. آن موقع که من رفته بودم برای ثبت نام ،همه چیز خوب بود . در سلامت کامل بودم و نتیجه ی آزمایش ها همه مورد قبولشان بود. وقتی نامه آمد، به ماماجانم گفتم نمی روم. ماماجانم گفتند که برو دست کم این که خبر مرگت را نمی شنوم.
آماده ی سفر شدم فضاپیمایی که من با آن قرار بود به فضا بروم سریع تر از فضاپیمای پویا بود. قرار بود من به همان سمتی بروم که پویا رفته بود، اما جلوتر. تا جایی که پویا رفته بود هیچ نشانه ای از حیات، یافت نشده بود. حالا مرکز تحقیقات امیدوار بود با وجود فضاپیماهای جدید، قسمت های جدیدتری کشف شود و شاید نشانه ای از موجوداتی در کهکشان های دیگر پیدا شود. ولی من داشتم می رفتم که خبر داغ دیدن به ماماجانم نرسد.
سرعت فضاپیمایی که مرا با خودش می برد، نزدیک به هفت درصد کمتر از سرعت نور بود. این آخرین سرعتی بود که در تحقیقات میدانی به آن رسیده بودند. سرعتی که باعث می شد مدت 30 سال برای من به اندازه ی چند دقیقه حس شود.
سرعت فضاپیمایی که مرا با خودش می برد، نزدیک به هفت درصد کمتر از سرعت نور بود. این آخرین سرعتی بود که در تحقیقات میدانی به آن رسیده بودند. سرعتی که باعث می شد مدت 30 سال برای من به اندازه ی چند دقیقه حس شود. هر پیامی که می خواستند مخابره کنند، پیش از آن که ارسال شود، دریافت می کردم. زمانی که برای من می گذشت برای آن ها طولانی تر بود هر آنچه فکر می کردند، من می فهمیدم. در آن چند دقیقه- که برای زمینی ها سی سال بود- من مدام در حال فرستادن اطلاعات بودم. برای همین آن شش ماهی که دکترها گفتند بیشتر زنده نیستی در زمان کوتاهی که برای من می گذشت، اتفاق نیافتد. زنده ماندم و آن سی سال زمینی-که برای من چند دقیقه بود- تمام شد و برگشتم.
بسیاری از مدیران پروژه مرده بودند و جوان هایی که تازه فارغ التحصیل شده بودند و در مرکز تحقیقات کار می کردند، داشتند بازنشسته می شدند.
رسیدم زمین و به خانه یمان رفتم. ماماجانم زنده بودند. همدیگر را دیدیم و ماماجانم خیلی گریه کردند. دیگر حرف نمی زدند. فقط گریه و فقط لبخند. اما همه ی کارهایشان را خودشان می کردند و خواهرهایم را هم بیشتر از هفته ای یکبار راه نمی دادند. من و ماماجانم با هم بودیم که اول ایشان رفتند و بعد من. فاصله رفتن ایشان و من چند هفته بیش تر نشد.
آن چند هفته سخت نگذشت.
حالا این را می گویم. چون درگزارش تحقیقاتم این را ننوشتم .
فضاپیمای پویا به حیاتی در کهکشان های دوردست پیدا نکرده بود.
فضای پیمای من که مسیر طولانی تری را می توانست برود هم همین طور، یعنی به نزدیکی سیاره ای رسیدم که چراغ های روشنش را از دور دیدم اما فضاپیما طبق برنامه ریزی و سوختش در نزدیکی سیاره ای که معلوم بود حیات در آن جریان دارد، بازگشت. من هم چیزی مخابره نکردم. گفتم اگر چیزی بگویم چون قطعی نیست دست مایه ی افسانه و حدس می شود و مسیر تحقیقات علمی را دچار اخلال می کند.
مجتبی شاعری
بخش ادبیات تبیان