تبیان، دستیار زندگی
شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نرمولک بی‌ادب
ابر

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! »

صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. »

می لرزید. شاید سردش بود. نه نبود. ابرها سردشان نمی شود. قرمز شد. داد زد: « تو حق نداری مرا ببری! من باید برگردم توی آسمان! »

گفتم: « چند روز بازی می کنیم بعد برو »

گفت: « من نمی خواهم با تو بیایم! »

بعد هم مثل بچه های لوس، اوهو اوهو گریه کرد. اشک هایش چک چک از دستم می چکید و هی کوچک می شد. گفتم: « چه قدر آب غوره می گیری! »

گفت: « آب غوره دیگر چیه؟ »

از بس خنگ بود نمی دانست آب غوره چیه. می خواست در برود. انداختمش توی یقه ام. شکمم مثل شکم بابا گنده شد. نرمولک هی وول خورد. قلقلک می شد. خیلی خنک بود. یک کم سردم شد.

به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. »

باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. »

لُپ لُپ همه اش را خورد. تمام که شد، مثل گنجشک پرید بالا. رفت طرف پنجره. پنجره بسته بود. خورد به شیشه. صاف آمد پایین. برش داشتم. گذاشتمش روی تخت. گفتم: « فردا صبح که شد، می گذارم بروی. هی مرا حرص نده! »

گفت: « نمی خواهم این جا بمانم. زوره؟ »

گفتم: « آره زوره. اگر حرف گوش نکنی، فردا هم نمی گذارم بروی. »

اخم هایش رفت تو هم. برایم شکلک درآورد. خنده ام گرفت. ولی نخندیدم. پررو می شد. گفتم: « بیا بازی. تو بشو بادکنک! »

ادایم را درآورد: « یه یه یه یه! »

گفتم: « بی ادب! »

بلند شد. رفت توی هوا. پریدم بالا تا بگیرمش. در رفت. زدم زیر خنده. بپر بپر کردم تا گیرش بندازم. خیلی زبل بود. مامان، دادش در آمد: « بچه! بیا برو دستشویی، بگیر بخواب. صبح بیدار نمی شوی ها! »

خسته شدم. افتادم روی تخت. نرمولک لب پنجره نشست. گفتم: « خوابم می آید. تو هم بیا این جا بخواب. »

آمد. با هم دوست شدیم. دوتایی خوابیدیم.

صبح، مامان تکانم داد و گفت: « پاشو مدرسه ات دیر می شود. »

هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: « آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی؟ »

دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلوام. خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! »

به تشک نگاه کردم. یک خیسی گنده رویش بود. کار من نبود.

به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی حانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:  ماهنامه نبات کوچولو

مطالب مرتبط:

کتاب ماندگار

قوقولی قوقو

هندوانه توپی

فقط یک جعبه

دندان‌های شیری

خونه قشنگ حلزون

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.