تبیان، دستیار زندگی
مختصری از سیره ی سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ 18 جوادالائمه علیه السلام
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هنوز ایستاده بود


مختصری از سیره ی سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ 18 جوادالائمه علیه السلام.

 شهید حاج عبدالحسین برونسی

سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی

تولد: 1321

روستای گلبوی كدكن تربت حیدریه

شهادت: 11صبح روز 23/12/63

محل شهادت: چهارراه جاده خندق

عدم تمكن مالی خانواده اجازه نداد تا ادامه تحصیل بدهد. روزها در كنار پدر مشغول كشاورزی بود و شب ها با شركت در محافل مذهبی به فراگیری قرآن و معارف اسلامی می پرداخت.

***

در سال 1347 با یك خانواده روحانی وصلت و زادگاهش را به مقصد مشهد ترك می كند و در اتاقی محقر سكونت می گزیند.

***

در سال52 به هنگام بنایی در منزل یكی از روحانیان مبارز با درسهای مقام معظم رهبری آشنا شد و تحولی عمیق در بینش فكری او به وجود آمد.

***

مبارزات سیاسی گسترده ای داشت. ساواك او را به نام "اوستا عبدالحسین بنا" می شناخت. در یكی از نوبت های دستگیری، ساواك دندانهای اوستا عبدالحسین را شكست.

***

وقتی انقلاب پیروز شد به سپاه پاسداران پیوست و با آغاز درگیری ضدانقلاب در كردستان به پاوه رفت.

***

با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب عزیمت نمود و در اندك زمانی به علت رشادتهایی كه از خود نشان داد، در عملیات فتح المبین به عنوان فرمانده گردان خط شكن منصوب شد، سپس به معاونت تیپ18 جوادالائمه(ع) و بعد از عملیات خیبر، میمك و بدر به عنوان فرمانده تیپ18 جوادالائمه(ع) مشغول به خدمت شد.

وی شهره محافل خبری امپریالیسم بود به نحوی كه صدام در طول جنگ فقط برای سر دو نفر جایزه می گذارد یكی شهید كاوه در جبهه غرب و دیگری شهید برونسی در جبهه های جنوب.

شمه ای از زندگی شهید برونسی از زبان دوستان

در منزلی كه در ایرانشهر گرفته بودیم، سه چهار تا پنجره داشتیم یعنی هر اتاقی یك پنجره به كوچه داشت. از كوچه اولاً سر و صدا می آمد و ثانیاً وقتی میهمان داشتیم و حرف می زدیم مأموران شهربانی می آمدند پشت پنجره می ایستادند و حرفهایمان را گوش می دادند.

شهید برونسی و همراهان آمده بودند ایرانشهر، گفتیم بروید این پنجره ها را ببندید، گفتند: همین الآن. رفتند آجر و گچ گرفتند و به فاصله كوتاهی پنجره ها را بستند، طوری كه از طرف كوچه پنجره بود اما از طرف خانه دیوار آجری.

مقام معظم رهبری

هر وقت از جبهه می آمد چند روزی را كه در مشهد بود روزه می گرفت.

می گفتم: حاج آقا بچه ها دوست دارند وقتی اینجا هستید با شما ناهار بخورند، می آمد می نشست پای سفره با دهان روزه به بچه ها غذا می داد و برایشان لقمه می گرفت.

***

جواد را فراموش نكن!

مرحوم آیةا... حاج میرزا جوادآقا تهرانی كه از علمای بزرگ مشهد بودند، جبهه زیاد تشریف می بردند و علاقه زیادی به رزمنده ها داشتند. یك شب آقا برای سخنرانی به تیپ امام جواد(ع) تشریف آوردند. موقع نماز كه شد، قبول نكردند جلو بایستند. هر چه اصرار كردیم كه دلمان می خواهد یك نماز به امامت شما بخوانیم، قبول نكردند.

شهید برونسی رفت جلو و گفت: حاج آقا لطفاً بروید جلو بایستید.

میرزا جواد آقا گفتند: شما دستور می دهید؟

شهید برونسی گفت: من كوچكتر از آنم كه به شما دستور بدهم، خواهش می كنم. میرزا جوادآقا گفت: خواهش شما را نمی پذیرم!

بچه ها شروع كردند التماس كردن به آقای برونسی كه بگو دستور می دهم.

آقای برونسی با خنده گفت: حاج آقا دستور می دهم شما جلو بایستید همین طوری با لبخند دستور می دهم.

حاج میرزا جوادآقا فرمود: چشم فرمانده عزیزم!

بعد از نماز ایشان آمدند سراغ شهید برونسی. حالت محزون و متواضعی داشتند و اشك از چشمان این پیرمرد زاهد سرازیر بود. به شهید برونسی گفتند: "دوستم عبدالحسین! از من فراموش نكنی. از جواد فراموش نكنی!"

شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما كجا و ما كجا، شما ما را فراموش نكنید!میرزا جوادآقا گفتند: این تعارفات را بگذار كنار، فقط من این خواهش را دارم كه از جواد یادت نرود!

سرهنگ پاسدار سیدكاظم حسینی فر- همرزم شهید

***

 شهید حاج عبدالحسین برونسی

پیشانی بند

شور و شوق عملیات همه جا را پر كرده بود. هركس خودش را به نوعی آماده می كرد. شهید برونسی مدت زیادی در میان پیشانی بندها دنبال پیشانی بند مخصوص خود می گشت.

وقتی پیشانی بند سبزش را بست، به سرش اشاره كرد و گفت: با این "یازهرا(س)" حتماً حضرت كمك می كند.

گفتم: اگر نباشد هم كمك می كند.نگاه معنی داری كرد و گفت: نه، باید همه چیز با هم هماهنگ باشد ظاهر و باطن.

سرهنگ پاسدار سیدكاظم حسینی فر

***

هر وقت از جبهه می آمد چند روزی را كه در مشهد بود روزه می گرفت.

می گفتم: حاج آقا بچه ها دوست دارند وقتی اینجا هستید با شما ناهار بخورند، می آمد می نشست پای سفره با دهان روزه به بچه ها غذا می داد و برایشان لقمه می گرفت.

همسر شهید

***

یك روز به ایشان گفتم: همسایه ها می گویند آقای برونسی از زن و بچه هایش سیر شده و همیشه جبهه است.

خنده ای كرد و گفت: من باید بیایم به آنها بگویم من زن و بچه ام را دوست دارم، اما جبهه واجب تر است. زن و بچه من این جا در امانند اما مردمی كه آنجا خانه هایشان همه ویران و خراب شده در امان نیستند.

همسر شهید

 شهید حاج عبدالحسین برونسی

***

یكی از دوستانم تعریف می كرد و می گفت: یك روز تمام دانش آموزان را جمع كردند و كلاسها تعطیل شد گفته بودند یك فرمانده تیپ قرار است بیاید برایتان سخنرانی كند.

من دم در مدرسه منتظر ایستادم تا فرمانده تیپ بیاید. به من گفتند اسمش برونسی است.

من منتظر یك ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودم كه یك دفعه یك مردی با موتور گازی سبز رنگی روبروی در مدرسه ایستاد و می خواست برود داخل.

من جلویش را گرفتم و گفتم كجا، مراسم سخنرانی است و فرمانده تیپ می خواهد سخنرانی كند.

ایشان مكثی كرد و گفت: "من برونسی هستم."

***

پشت خاكریز روی زانو ایستاده بود و دشمن را می نگریست. بیسیم چی صدا زد: دیگر كسی نمانده باید برگردیم.

شهید برونسی پاسخ نداد.

نزدیكتر آمد، نیمی از بدن سردار را تركش برده بود، برونسی شهید شده بود اما هنوز ایستاده بود

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ایسنا