تبیان، دستیار زندگی
آنچه که می خوانید بخش دوم قسمتی از زندگانی و نحوه شهادت سردار شهید حاج محمود ستوده از زبان هم رزمش است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهره تابان خورشید

حاج محمود ستوده (قسمت دوم)


آنچه که می خوانید بخش دوم قسمتی از زندگانی و نحوه شهادت سردار شهید حاج محمود ستوده از زبان هم رزمش است.

حاج محمود ستوده

آنچه در قبل خواندید

ظهر بود وقرارگاه جلسه ای گذاشته بود . شهید حاج محمود ستوده رفتند برای شرکت در جلسه که اگر دشمن مجددا حمله کرد تدابیر لازم اندیشیده شود که شب لودرها و بلدوزرها بیایند و خاکریز را ترمیم کنند تابتوانیم دفاع کنیم . آتش هم سنگین بود .

حاج محمود نزدیک ساعت 2 ظهر بود که ازقرارگاه آمد . وقتی آمد ما کنار یک تل که یک طرف آن هور بود نشسته بودیم . آتش سنگینی بود و اینجا مقر فرماندهی المهدی بود و ما ازشدت سنگینی آتش به خاکریز چسبیده بودیم .به صورتی که دیگ غذا را آورده بودند و گرسنه بودیم و در فاصله 15 متری ما بود وکسی جرات نداشت به آن نزدیک شود. واقعیت این بود که هرکس بلند می شد ترکش به او اصابت می کرد .

یکی از بچه های اطلاعات بلند شد و گفت زشت است که همه گرسنه باشند. تا برخاست یک ترکش به کمر او اصابت کرد و نشست.

حاج محمود در این وضعیت به علت سنگینی آتش رو کرد به حاج اسدی و گفت اینجا آتش سنگین است و ما نمی توانیم عملیات را اداره کنیم . در راه که می آمد یک سنگر عراقی به چشمش خورده بود که خالی بود. انجا تقریبا احساس کردم آتش سبک تراست و گفتیم برویم آنجا . حاج محمود رو به من کرد وگفت: صالح غذا خوردی؟ گفتم خیر. گفت غذا داری؟ گفتم آره . اونجا دیگ غذا است کسی نمی تواند برود و غذا بیاورد . گفت اگر توانستی غذا را برای ما بیاور و با دستش اشاره کرد و گفت به سمت آن سنگر.

ایشان فرمانده ما بودند و ما باید اطاعت می کردیم . دستور داده بود و ما فرمان ایشان را روی چشم می گذاشتیم و لذت می بردیم که دستور فرماندهمان را اجرا کنیم .

یکی از دوستان سوار ماشین شد و دور زد. در همین حین ما دو تا از ظرفهای یکبار مصرف را برداشتیم و سر دیگ غذا را سریع پرت کردیم کنار و دو تا ظرف را زدیم زیر برنج پرشد و عقب ماشین سوار شدیم و رفتیم به طرف ستگر  و آنجا نشستیم و مشغول غذا خوردن شدند. دو تا ظرف غذا را 10 نفر خوردند . شدت درگیری و شدت جنگ واتش طوری بود که پاهایمان برهنه بود و فرصت پوشیدن گفش را نداشتیم . در آنجا نشستیم و وضعیت خط را بررسی کردیم و قرار شد گردان ابوذر بیاید وجایگزین گردان فجر و کمیل شود.

دنبال شهید رفیعی می گشتیم . چون مسئول عملیات زخمی شده بود و جانشین ایشان هم زخمی شده بود . ایشان هم جانشین عملیات بود . کم کم جمعمان داشت جمع می شد . شهید رفیعی رسید شهید فرخی هم رسید. یک مخابراتی داشتیم به نام شهید روغنیان و با اودرسنگر 10 نفربودیم . دشمن متوجه ترددما شد .

ما در حال تدبیر بودیم که گردان ابوذر را که آن سوی آب بود برسانیم  و آن نیروهایی را که جواب دو پاتک سنگین دشمن را داده بودند عوض کنیم . درست در همین شرایط پاتک سنگین دشمن دوباره شروع شد.

ردیف کسانی که آن طرف نشسته بودند شهید حاج محمود ستوده شهید فرخی وشهید جلال کوشا بود . من نگاه کردم به جایی که شهید کرامت ایرلو نشسته بودند. هیچ اثری ازاو نبود . بالای سرم رانگاه کردم دیدم که شهید ایرلو رفته میان تیر آهنها قرار گرفته است . روی سنگر نگاه کردم . چهره ای بود که درآن استخوانی نمانده بود وروی زمین افتاده بود . وقتی چهره راکاملا بررسی کردم دیدم کرامت رفیعی است .

آنها هر نیرویی هرجا بود آورده بودند وبا هلیکوپتر از بالا هدایتشان می کردند . از پایین هم لودر افتاده بود جلو که بیاید وکانال ضد تانک راپر کند وتانکها را عبور دهد . ساعت 3 عصربود که شدت درگیری آنقدر زیادبود که از خط هیچ چیز جزخاک ودود مشاهده نمی شد. توی این لحظه در سنگر نشسته بودیم ومنتظر زسیدن گردان ابوذر بودیم که حاج عبدالله محسنی نیا قایقها را حرکت داده بود . یک صدای تیر مستقیم تانک راشنیدیم . حاج محمود ستوده گفت فکر کنم موقعیتمان لو رفته است .

اما دیگر فرصت نشد . یعنی همین عبارت از زبان این شهید بزرگوارگفته شد و...

بلند شدم که از در سنگربه بیرون بیایم . تمام سنگررا خاک ودود گرفته بود . سرمن به یک آهنی اصابت کرد و شکست واحساس کردم که قادربه راه رفتن نیستم وراه عبوری هم نیست. 5 مرتبه سرمن به این تیر آهن اصابت کرد . آهن کج شده بود وجلوی درب سنگرمسدود شده بود لحظه ای که گرد وخاک نشست توی این سنگر اتفاقی که افتاده بود باورکردنی نبود.

ردیف کسانی که آن طرف نشسته بودند شهید حاج محمود ستوده شهید فرخی وشهید جلال کوشا بود . من نگاه کردم به جایی که شهید کرامت ایرلو نشسته بودند. هیچ اثری ازاو نبود . بالای سرم رانگاه کردم دیدم که شهید ایرلو رفته میان تیر آهنها قرار گرفته است . روی سنگر نگاه کردم . چهره ای بود که درآن استخوانی نمانده بود وروی زمین افتاده بود . وقتی چهره راکاملا بررسی کردم دیدم کرامت رفیعی است . خونی که کف سنگرریخته بود پای مرا می لغزاند ودر آن لحظه من دیگر در حالت طبیعی خود نبودم و آنجا تنها مانده بودم . بی سیم صدامیزد اسد اسد . روی لباسهایم پر از تکه های خون این عزیزان بود . پیشانی حاج محمود ستوده را بوسیدم و نمیدانم دیگر چه پیش آمد.

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع:شهیدان فسا و وبلاگ جبهه و جنگ