این همان چیزی است كه منتظرش بودیم؟

آنچه می خوانید بخشی است از خاطرات آقای امین پور است
صبح که بیدار شدم فکر کردم تو خانه خودمان هستم. سبک و سرحال. فکر کردم اگر پر داشتم میتوانستم پرواز کنم. رفتم پیش خطیبی. روحانی بود و از بچههای آمل. تا مرا دید گفت:
- باز هم خواب دیدی؟ تعریف کن ببینم این بار چی دیدی؟
وقتی خوابم را تعریف کردم اشک از چشمهای خطیبی سرازیر شد. پیشانیام را بوسید و گفت:
- از امشب رو دیوار علامت بگذار تا ببینیم سر بیست روز چه اتفاقی میافتد.
هر شب موقع خواب با هزاران امید رو دیوار علامت گذاشتم. یقین پیدا کرده بودم اتفاقی خواهد افتاد. اما چه نمیدانستم. دلم گواهی میداد خبرهای خوشی در راه است. شب نوزدهم خوابی که دیده بودم. گوینده خبر ساعت ده و نیم گفت میخواهد خبر مهمی را بگوید. ساعت یازده، گوینده خبر دوباره تو تلویزیون ظاهر شد.
- دولت ایران قطعنامه 598 را پذیرفت.
دو طرف پس از آتشبس به مرزهای خود برگشته، اسرا را مبادله خواهند کرد...
بعضیها از شنیدن خبر شوکه شدند. بعضیها هم دعا میکردند بعد از آن هیچ انگشتی ماشهها را فشار ندهد. موقع خواب با خودم کلنجار میرفتم.
«آیا این همان چیزی است که منتظرش بودم؟
ساعت ده و نیم صبح تو حیاط بودیم که گفتند در ساعت یازده خبر مهم دیگری پخش میشود. همگی داخل آسایشگاه سه جمع شدیم. پانزده نفر از سربازهای عراقی هم با ما در آسایشگاه بودند.
سر ساعت یازده گوینده خبر گفت:
- دولت عراق ضمن قبول قراردادهای 1975 الجزایر و 598 به مرزهای خود برگشته، آماده تبادل اسراست. دولت ایران در جنگ هشت ساله خود هدفی را دنبال میکرد و به آن هدف نیز رسید.
تا گوینده این خبر را اعلام کرد فریاد اللهاکبر اردوگاه را پر کرد. نگهبانها شروع به زدن بچهها کردند. از آسایشگاه دویدیم بیرون. بعضیها افتادند زیر دست و پا. بیدرنگ از واحد اطلاعات اردوگاه آمدند همه آن سربازها را گرفتند. نفری یک لگد و پس گردنی زدند و بردند.
خون تازهای تو رگهای اسرا جاری شد. شادی در تک تک سلولها و اجزا صورت بچهها دیده میشد. گریه و لبخند به هم آمیخته بود. یاد روزی افتادم که سر سجاده نماز با خدا درد دل کردم و گفتم:
«آیا زنده میمانم تا زن و بچهام را ببینم؟»
من زنده مانده بودم. زنده مانده بودم تا بار دیگر ایران را ببینم. بر خاکش بوسه زنم. صبحها برای خانوادهام نان سنگک خشخاشی بخرم. با بچهها بازی کنم و قلم دوششان بگیرم. آری من زنده مانده بودم.
نیروهای منافقین توسط هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی پشتیبانی میشدند. روی بیشتر تانکها یک زن نشسته بود با لباسی مبدل و یک دست. جیپ مسعود رجوی در یک سه راهی ایستاد و بقیه نیروها رفتند. شادی صلح و امکان تبادل اسرا، جایش را به نگرانی و اضطراب داد.
دو روز بعد برنامه منافقین تصاویر عجیبی نشان داد. چشمهامان گرد شد.
کجا میروند اینها؟! مگر صلح نشده؟
ستون بزرگی از نیروهای منافقین از بغداد حرکت کرده بود. تانکها و نفربرها در حرکت بودند و پرچم شاهنشاهی روی ادوات نظامی باد میخورد. گوینده تلویزیون مدام میگفت:
- امروز مهران، فردا تهران... امروز...
مسعود و مریم رجوی به همراه ابریشمچی سوار بر جیبی از نیروها سان میدیدند. دو، سه ماه پیش از آن تلویزیون ابریشمچی و مریم رجوی را نشان داد. ابریشمچی به مریم رجوی گفت برای رسیدن به آرمانهای سازمان او را طلاق میدهد تا او در کنار مسعود رجوی، سازمان را بیشتر یاری کند. از کارشان آنقدر خندیدیم که یکی از نگهبانها گیر داد که چرا به او میخندیم.
نیروهای منافقین توسط هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی پشتیبانی میشدند. روی بیشتر تانکها یک زن نشسته بود با لباسی مبدل و یک دست. جیپ مسعود رجوی در یک سه راهی ایستاد و بقیه نیروها رفتند. شادی صلح و امکان تبادل اسرا، جایش را به نگرانی و اضطراب داد.
یعنی چه میشود؟
نمیدانم. شاید...
روز بعد تلویزیون تصاویر جنایتشان را نشان داد. اعلام کردند از مرز گذشتهاند؛ 60 هزار نفر را کشته اسیر گرفته و تا کرمانشاه رفتهاند. در آن یک ساعتی که برنامه منافقین پخش میشد، صدا از کسی در نیامد. همه چشم دوختیم به تلویزیون و به آخر و عاقبت کار فکر کردیم. سه، چهار روز تمام تنمان را لرزاندند. سربازهای عراقی به طعنه حرفهایی میزدند ولی جز صبر و تحمل کاری از دستمان برنمیآمد. به یکباره صداشان برید. کمکم متوجه شدیم بچهها منافقین را در تنگه چهار زبر تار و مار کردهاند. عراقیها آمدند و همه تلویزیونها را از آسایشگاهها جمع کردند بردند.
فرآوری: عاطفه مژده
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: جام جم،پلاک شهید،وبلاگ دوکوهه، سایت قطره
لینک مرتبط: