کارلو کلودی
کارلو کلودی، نویسندهی رمان مشهور پینوکیو، در سال 1826 میلادی در فلورانس ایتالیا به دنیا آمد. در جوانی به مدرسهی علوم دینی رفت و تا هفده سالگی در آنجا تحصیل کرد. کلودی در بیست سالگی با نوشتن مقالهای، وارد دنیای نویسندگی شد و سپس به روزنامهنگاری روی آورد.
او که فقط 59 سال زندگی کرد، در پنجاه سالگی اولین مجلهی کودکان، به نام چیلدرن مگزین را در ایتالیا پایهگذاری کرد و از همان اولین شمارههای آن، ماجراهای پینوکیو را که آن موقع «داستان یک عروسک» نام داشت، در آن به چاپ رساند.
رمان پینوکیو در قرن نوزدهم نوشته و منتشر شد و چنان مورد استقبال مردم قرار گرفت که بخشهایی از آن در برنامهی درسی مدارس ایتالیا گنجانده شد. پینوکیو داستان پیرمرد نجاری است به نام ژپتو که فرزندی ندارد و تنهاست. او که با درست کردن اشیای چوبی زندگیاش را میگذراند، با ساختن عروسکی چوبی به نام پینوکیو باور میکند که صاحب فرزندی شده است. وقتی فرشتهی مهربان به آرزوهای قبلی پیرمرد پی میبرد، با زنده کردن عروسک، آرزوی او را برآورده میکند.
با هم قسمتی از ماجراهای پینوکیو، ترجمهی صادق چوبک را میخوانیم
باز هم روباه و گربه
پری گذاشت تا پینوکیو خوب برای دماغش که دراز شده بود گریههایش را کرد، چون که میخواست بدی دروغ را بهش بفهماند. اما چون دید از بس گریه کرد چشمهایش ورم و چهرهاش پف کرد، دلش برایش سوخت. زود دستی زد و ناگهان یک گَله دارکوب از بیرون پرید توی اتاق. و یکی یکی نشستند رو دماغ پینوکیو و آنقدر به آن تُک زدند تا به یک چشم به هم زدن آن را مانند اولش کوچک کردند.
پینوکیو چشمانش را باز کرد و گفت: «ای پری مهربان، تو چقدر خوبی و خیلی تو را دوست میدارم!»
پری گفت: «من هم تو را دوست دارم. بیا تو این خانه با هم زندگی کنیم و تو بشو برادر من و من میشوم خواهر تو.»
پینوکیو گفت: «خیلی دلم میخواهد پهلوی شما بمانم، اما پدر بیچارهام را چهکار کنم؟»
پری گفت: «من پی پدرت فرستادهام. او امشب میآید اینجا.»
پینوکیو از شادی فریاد زد: «راستی؟ پس اجازه بده من به پیشوازش بیرون بروم. طاقت ندارم صبر کنم تا او خودش بیاید
. بیچاره خیلی دلش شور مرا میزده.»
پری گفت: «برو، اما مواظب باش راه را گم نکنی. راه جنگل را بگیر و راست برو تا میان راه با او برخورد کنی.»
پینوکیو رفت تا به جنگل رسید. مانند آهو شروع کرد به دویدن. دوید و دوید تا رسید به نزدیکی همان درخت بلوط بزرگ و چون صدایی به گوشش خورد، همان جا ایستاد. بودنخوب که نگاه کرد و دید دو نفر دارند از تو جاده پیش میآیند. خیال میکنید آنها کی بودند؟ اگر گفتید؟ همان گربه و روباهی که در مهمانخانهی «خرچنگ قرمز» با او شام خورده د.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:هدهد-علی خاکبازان