پرونده توبه ام را ببند، اما در توبه را نبند!
الهی! چشم هایم از پشت «تپه های توبه» طلوع می کند، به امید غوطه ور شدن در آهنگ طلایی مهر آفتابی ات.
الهی! آلوده هوای نَفْسَم و هوای آلوده نَفَسَم، اعتقاد قلبی تعفّن من است که مرا از خود متنفّر کرده است و گریزان.
الهی! در حریم تو شکفتن است و شگفتی، نور است و نوازش، ندامت است و نیایش و زمزمه جاری جاودانگی، و این دست های من است که در آسمان اجابت، وصله ای است، ناجور.
«نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک»
الهی! تو، به من توبه را عنایت نمودی و من تو را و توبه تو را از خود دریغ نمودم؛ نه سزاوار محبّت تو هستم و نه لایق توبه نمودن.
آلوده دامانم و آکنده از آلایش. استخوان هایم زیر بار سرکشی خرد شده است؛ تو بر استخوان خرد شده ام خرده مگیر که من دیر بازی است از دست رفته ام و از پای فتاده ام
من آلوده دامان ره بدان درگاه کی یابم
مقام محرمان است آن، من آن جا راه کی یابم»
الهی! اگرچه زشت رویم و زشت خوی، زشت کارم و زشت کیش، زشت نامم و زشت مرام، امّا تو همه زیبایی هستی و فریبایی و برای حسن بی پایان تو، هیچ غروبی، طلوع نکرده و نتواند کرد.
الهی! توبه کردم از سیاهی و ظلمات، از تاریکی و عصیان؛ امّا مورچه های وسوسه و موریانه های شک، تکّه های ایمانم را از برابر چشمانم عبور می دهند و در لانه ناله و زاری، به خاک می سپارند
«گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست»
الهی! توبه کردم تا اجازه دهی کلماتم در هوای نیایش تو تنفس کنند، تا در فضای فرح ناک و فرخنده تو، فوج فوج کبوتران شوق و احساس را در آسمان اجابت به پرواز درآورم که سخت محتاج پروازم و سخت زمین گیر بی بال و پری خویشم
«اگر کردم جفا و زشت کاری
تو با من کن وفا و مهر و یاری»
الهی! شعله شقاوت و آتش تیرگی و طاغوت و عصیان، صورت ایمان مرا سوزانده است و زشتی اعمالم، وجود مرا آکنده از آلایش نموده است؛ «نه در زشت روئی ام جای تأمل است و نه در زشت خوئی ام جای شک
الهی! در تب و تاب توبه کردن سوختم، امّا توفیق توبه کردن، فرصتی است که تنها با اشک می آید و بی اشک بر باد می رود؛ چشمه های جوشان اشک را در ایمان خشک و ترک خورده ام برویان و باران توبه را بر عطش گداخته ام ببار!
الهی! به گریبان گناه آویخته ام و دست در آغوش شرمناکی فرو برده ام؛ نه مرا باری هست و نه غباری، نه روزگاری و نه دیاری، نه امیدی و نه آرزویی؛ جز آن که به من فرصت دهی بعد از آخرین واژه بارانی ام، محو بی مقداری و بی چیزی خویش شوم و چون گیاهی، در سرزمین مهر گستر تو جوانه زنم و بی برگی خویش را سرشار از شکوفه های توبه نمایم؛ که تمام امید من همین لحظه کوتاه شکفتن و پایانی است.
الهی! چشم گوشه گیرم را گوشه چشمی نیاز است و قلب متروکم را منّت نهادن و قدم رنجه نمودنِ مهربانی تو، که من منّت پذیر مهر توأم و منّت گذار احتیاج خویش.
الهی! توبه ام را بپذیر و از من بگذر؛ که سخت به گذشت تو محتاجم و به بخشش تو نیازمند.
الهی! بدگویم و بدگوهرم، بدمهرم و بدمنش؛ مرا نیکو اختر کن و نیکو منظر، نیکو نهاد کن و نیکو نیاز.
الهی! توبه کردم از سیاهی و ظلمات، از تاریکی و عصیان؛ امّا مورچه های وسوسه و موریانه های شک، تکّه های ایمانم را از برابر چشمانم عبور می دهند و در لانه ناله و زاری، به خاک می سپارند.
الهی! ای کاش می توانستم در یک چشم بر هم زدن، تمام خویش را فراموش کنم و تنها لحظه ای را که تو به من تبسمّت را هدیه می دهی، به خاطر داشته باشم.
الهی! کیست که توبه نکرده باشد و کیست که توبه نشکسته باشد؟ سرم را بشکن، امّا مگذار توبه ام را بشکنم که سر شکستگی بهتر است از سرخوردگی.
الهی! به سوی تو باز می گردم؛ با اشتیاقی وصف ناپذیر و آغوشی آشوب آشنا.
الهی! بگذار هرچند بار که به تو پناه می آورم، به تو محتاج تر شوم؛ که تو احتیاج همیشه منی و نیاز مبرم لحظه به لحظه من.
الهی! اگرچه از تو دورم، امّا نزدیک ترین پنجره ها را به اشک ها دارم
الهی! توبه را از من مگیر که تا توبه را دارم و تا تو را دارم از همه چیز و همه کس بی نیازم.
الهی! پرونده توبه های مرا ببند، امّا در توبه را برای لحظه ای به رویم مبند که این خانه، همیشه خانه امید من بوده و هست.
از نردبان نور، از ریسمان ماه بالا می روم ـ خودم را بالا می کشم ـ آن قدر بالا که حسّ اقاقی شدن در گیسوانم می پیچد؛ آن قدر بالا که طعم هلهله ملائک را به طارمی های تنم حس می کنم
طعم توبه
باز می گردم؛ با دست هایی از گناه، با چشم های حسرت.
باز می گردم؛ در دست هایم باد است، در صدایم غم هزار ساله پدرانم، بی هیچ بهره ای از خویش، فرزند دوزخی زمین. چگونه آفریده شدم؟!
جایی برای گریستن نیست؛ باید بروم.
چشم هایم را بر دوش می گیرم، کسی صدایم می زند.
در آن سوی آسمان ها، کسی دوستم دارد؛ در جایی آن قدر دور که حتّی خیالم را نمی توانم به سویش پرتاب کنم. در جایی فراتر از همه گلدسته ها، فراتر از همه ناقوس ها، همه فریادها، همه خلقت.
باید بروم؛ کسی صدایم می زند.
گناهانم در دستان بزرگش مچاله شده است، آه، خدایا! چقدر لبانم تشنه است، کجاست؟ بهاران ملکوت کجاست؟...
کوله بار من از هیچ نیست؛ کوله بارم از نگاه تو سرشار است، از لبخندهای بی دریغت، به پهنای بی کران ها.
نَصوح وار، بر در و دیوار می کوبم، کوهوارِ شانه هایم می لرزد. زانوان بی رمقم، بر پلّه های نخستین آسمانی ایستاده است.
از نردبان نور، از ریسمان ماه بالا می روم ـ خودم را بالا می کشم ـ آن قدر بالا که حسّ اقاقی شدن در گیسوانم می پیچد؛ آن قدر بالا که طعم هلهله ملائک را به طارمی های تنم حس می کنم.
جادوی کائنات، جادوی باغ های بلند، جادوی وصل. ای بلند! هوای تو آرامم می کند .
«ألا بِذِکْرِ اللّه ِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»...
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
منبع : پایگاه تخصصی مجلات حوزه
محمد کامرانی اقدام
حسین هدایتی