فردا دیر است
تو را صدا می زنم، ای «مَنِ» ساده و خدایی ام! ای «مَنِ» پاک و معصومم! ای سرشت بهشت زاده من، تو را صدا می زنم؛ کجایی؟!
خسته ام؛ از این «خودِ» ساختگی، از این «خودِ» دود زده! از این «خود» رنگ به رنگ!
خسته ام از این خودی که اصلاً «خودی» نیست؛ از هر غریبه ای غریبه تر است!
خسته ام؛ از این همه بار تعلّقی که بر شانه هایم سنگینی می کند!
کجایی ای فطرت فرشته گون من؟!
درست از آن لحظه که دست تو را رها کردم، گم شدم؛ در ازدحام پوچی ها، در لابه لای زرق و برق ها! همان لحظه، لحظه درماندگی و سرگردانی ام بود.
همان لحظه که دست تو را رها کردم و بازیچه های بیهوده را به تماشا ایستادم، گم شدم!
پیدایم کن، ای «مَنِ» مطهّر من!
مرا دریاب؛ روحم را؛ روح بیچاره سرگردانم را!
مرا دریاب؛ اشک های ندامت را! دل پشیمانم را.
ای «مَنِ» الهی من! در من قیام کن و ذره ذرّه وجودم را علیه خودم بشوران، برخیز و مرا نیز برخیزان!
راه را نشانم بده تا بازگردم! تا دیر نشده، بازگردم!
راه توبه را نشانم بده، تا به وطنم بازگردم؛ به سرزمین مادری ام، به «اصل خویشتنم».
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما ز بالاییم و بالا می رویم
باید توبه کنم؛ از آن چه نباید می کردم.
باید توبه کنم؛ از آن چه سزاوارش نبودم و شدم!
باید توبه کنم؛ از همین امروز؛ فردا بسیار دیر است!
درست از آن لحظه که دست تو را رها کردم، گم شدم؛ در ازدحام پوچی ها، در لابه لای زرق و برق ها! همان لحظه، لحظه درماندگی و سرگردانی ام بود
پشیمان، اما امیدوار
کیست گمراه تر از کسی که تو را نشناسد؟
کوه را ببیند و به عظمت تو نرسد؟!
دریا را ببیند و به شکوه تو فکر نکند؟!
درخت را ببیند و به زیبایی تو شک داشته باشد؟!
خورشید را ببیند و وجود نورانی ات را منکر شود؟!
باران را ببیند و از رحمت تو غافل شود؟!
پرنده را ببیند و از سر انگشتان هنرمند تو بی خبر باشد؟!
آسمان را ببیند و به بزرگی تو شک داشته باشد؟!
کهکشان را ببیند و از یاد بلند تو غافل شود؟!
کیست بیچاره تر از کسی که از مهربانی تو ناامید شود،
تو را گم کند،
به سوی تو دامن نکشد،
دنبال صدای روشن تو نباشد،
دنبال منِ خود ساخته اش باشد،
نیازمندانه به درگاهت نیاید؟!
کیست زبون تر از کسی که تو را با غیر اشتباه بگیرد؟!
شب و روز
ماه و سال
دقیقه و ساعت
گردش زمین و آسمان
چرخش ذرات معلق
جنبش موجودات کوچک و بزرگ
حرکت سلول های بدن
نظم و ترتیب آفرینش
رنگ در رنگ
هستی و هر چه در هستی است را به چشم ببیند و تو را نبیند؟!
خدایا!
مرا از درت مران
این مستمند سر در گریبان را
این ناتوان پشیمان را
این ضعیف محتاج را
این رنجور ناامید را
این تشنه بلا دیده را
این گرسنه دردمند را
این روح بیچاره و سرگردان را!
به سوی تو آمده ام
اَنا عَبدُکَ الذَّلیلُ...
من بنده ذلیل توام
بنده نافرمان
بنده مایوس از درِ بنده های تو
فقیر تهی دست
فقیر گرسنه
فقیر شرمنده
به سوی تو آمده ام
اَسْتَغْفِرُ اللّه َ رَبّی وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ
به سوی تو آمده ام
سرافکنده، امّا امیدوار
بی قرار، امّا امیدوار
ای «مَنِ» الهی من! در من قیام کن و ذره ذرّه وجودم را علیه خودم بشوران، برخیز و مرا نیز برخیزان!
دلشکسته، امّا امیدوار
ناتوان، امّا امیدوار
پشیمان، امّا امیدوار؛
چونان گدایان همیشگی ات
چونان زیر دستان همیشگی ات
چونان درماندگانت
چونان غریبان در راه مانده ات
چونان گرسنگان بی چیزت
یا کَریمُ، یا رَب
توبه ام را بپذیر؛
چونان توبه «فضیل عیّاض»
چونان توبه قوم یونس
چونان توبه مرد آتش پرست
کیست تو را خوانده باشد و اجابت نکرده باشی؟!
کیست صدایت زده باشد و بی جوابش گذارده باشی؟!
جز تو کسی را نمی شناسم که ستار العیوب باشد
جز تو کسی را نمی شناسم که دافع النقم باشد
جز تو کسی را نمی شناسم ببیند و چشم پوشی کند
بشنود و چشم پوشی کند.
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
خدیجه پنجی
مریم سقلاطونی
منبع :مرکز مجلات تخصصی حوزه