تبیان، دستیار زندگی
خاطرات شهید سید مرتضی آوینی از سیدان اهل قلم که پر کشید و به آسمان رفت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

همسفر خورشید


نوشتار زیر خاطراتی است از شهید سید مرتضی آوینی از سیدان اهل قلم که پر کشید و به آسمان رفت.

همسفر خورشید

خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داری؟

من یكی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم كه یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاكی بودم.

پلك كه روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع كردم به عرض حال و نالیدن از مجله، كه «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه كار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه كار داری؟ برای بار سوم كه این جمله را از زبان مبارك «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینكه نامه ای از سید دریافت كردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر كاری كه می خواهی بكنی، بكن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

راوی:یوسفعلی میرشكاك

داد زد:خدا لعنتت كند

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و ... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی می‌شد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفكری خودمان قضیه را حل كردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یك نفر نتوانست ساكت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داری توهین می‌كنی؟!

همه سرها به سویش برگشت در ردیف‌های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. كلاهی مشكی بر سرش بود و اوركتی سبز بر تنش. از بغل دستی‌ام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را می‌شناسی؟»

گفت: «سید مرتضی آوینی است.»

مفهوم زیبای آزادی

صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچه‌های كلاس كرد. هنوز گنجشك‌ها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش می‌رسید. دوباره در رویا فرو رفت.

یكی از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:

«چرا وارد معقولات شده‌ای؟ بیا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»

معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانش‌آموزان دوخته شد. قلیان احساسات كودكانه‌ مرتضی گویای صداقت باطنی‌اش بود و مدیر ...

«سید مرتضی» آرام و بی‌صدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می‌رسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن كودك شد.

به نماز سید كه نگاه می‌كردم،

ملائك را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.

رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.

گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»

به چشمانم خیره شد.

«مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»

گفت و رفت.

اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.

«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان»

تعلقات سید مرتضی

كتابچه دل سید پر بود‏، آن را كه می‌گشودی، صدف عشق را می‌دیدی كه درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا می‌درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند كه در مخیله‌اش نمی‌گنجید.

سرانجام دنیا را رها كرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت كربلا دوید. فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود‎، متواضع و بلندنظر، در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.

برق سكه‌ها چشمانش را خیره نكرده بود، این عشق بود كه قلبش را بی‌تاب ساخته و قلمش را لرزان.

اعتراض كردم، سید سالهاست كه می‌نویسی و می‌خوانی اما هنوز ...

كلامش سردی سخنم را قطع كرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»

منبع : كتاب همسفر خورشید

راوی:آقای همایونفر

همسفر خورشید

ندامت

صفحه سپید تقدیر ورق خورد،

اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاكی و صداقت این دفتر را تیره می‌ساخت.

سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود.

كه من دل سید را شكستم.

از شدت ناراحتی به حیاط آمدم

نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من،

همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.

سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد.

او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود.

ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم.

گویی اتفاقی نیفتاده است.

منبع : كتاب همسفر خورشید

راوی:محمدی نجات

زندگی و نماز

به نماز سید كه نگاه می‌كردم،

ملائك را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.

رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.

گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»

به چشمانم خیره شد.

«مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»

گفت و رفت.

اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.

«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1) . بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.

1- از سخنان سید مرتضی آوینی

منبع: كتاب همسفر خورشید

راوی: اكبر بخشی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: کتاب همسفر خورشید و وبلاگ جبهه جنگ