حکایت صبوری ذی الکفل
یکی از پیامبران که نام او دوبار در قرآن کریم آمده، " ذی الکفل" است. این پیامبر در آیه 85/ انبیاء در ردیف اسماعیل و ادریس به عنوان صابر ذکر شده است و در آیه 48/ صاد ، هم ردیف اسماعیل و الیسع به عنوان مردان نیک یاد شده است.
او را از فرزندان حضرت ایوب معرفی می کنند که در شام زندگی می کرد و 95 سال عمر نمود.
سه خصلت مهم ذی الکفل
یکی از پیامبران به نام الیسع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصی را در زمان زنده بودنم، جانشین خود کنم تا ببینم با مردم چگونه رفتار می کند.برای این کار، مردم را جمع کرد و به آنها گفت: هر کس که انجام سه خصلت را متکفل شود، او را جانشین خود بعد از مرگم می کنم: 1- روزها را روزه بگیرد. 2- شبها را به عبادت سپری نماید. 3- هرگز خشمگین نشود.
از میان جمعیت ، جوانی برخاست و گفت: من متکفل و متعهد انجام این سه کار می شوم.
الیسع به او توجه نکرد و بار دیگر سخن خود را تکرار کرد، باز کسی جز همان جوان پاسخ نداد. الیسع این بار نیز به وی توجه ننمود و برای بار سوم سخن خود را تکرار نمود و فقط همان جوان پاسخ داد. پس الیسع آن جوان را جانشین خود قرار داد و خداوند او را از پیامبران قرار داد، آن جوان همین ذی الکفل است که به خاطر متکفل شدن سه خصلت مذکور، به این نام نامیده شد.
مرگ؛ نعمت یا نقمت
پس از آغاز رسالت ذی الکفل که نامش " بشربن ایوب" می باشد، از سوی خدا فرمان جهاد صادر شد و وی فرمان خدا را به مردم ابلاغ نمود.مردم در مورد جهاد، سهل انگاری و سستی کردند و نزد ذی الکفل رفته و گفتند:" ما زندگی را دوست، و از مرگ اکراه داریم، در عین حال دوست نداریم که از خدا و رسولش نافرمانی کنیم، اگر از درگاه خدا بخواهی که به ما طول عمر بدهد و مرگ را از ما دور کند مگر آنگاه که خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت می کنیم و با دشمنانش جهاد می نماییم."
ذی الکفل نماز خواند و دست به دعا برداشت و این مطلب را از خدا درخواست نمود. خدا به ایشان وحی کرد که :" ای ذی الکفل! من سخن قوم ترا شنیدم و درخواست آنها را اجابت می کنم."
اجابت خداوند باعث شد که قوم ذی الکفل عمرهای طولانی کردند، و مرگ به سوی آنها نیامد، مگر آنها که مرگ را می خواستند، جمعیت آنها بر اثر افزایش فرزندان و فقدان مرگ، به قدری زیاد شد که زندگی آنها در فشار و تنگنای بسیار سختی قرار گرفت و این موضوع به قدری آنها را در رنج و زحمت افکند که از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذی الکفل آمده و گفتند: از خداوند بخواه که هر کسی طبق اجل تعیین شده خودش بمیرد. خداوند به ذی الکفل وحی کرد:" آیا قوم تو نمی دانند که آنچه من برایشان برگزیده ام بهتر از آن است که خودشان برای خود برگزینند." آنگاه عمرهای آنان را مطابق معمول اجل هایشان قرار داد. و مردم دریافتند که مرگ در حقیقت نعمت است.
تلاش شیطان برای خشمگین نمودن ذی الکفل
آوردیم که یکی از خصلتهای ذی الکفل خشمگین نشدن وی بود. خشم و غضب از خصال زشتی است که پیامدهای شومی درپی دارد. مطابق روایات ، خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه می سازد که سرکه ، عسل را ضایع می کند. در تاریخ زندگی این پیامبر آمده است که :ابلیس به پیروان خود گفت: کیست که بتواند ذی الکفل را خشمگین نماید؟
یکی از آنها به نام ابیض گفت: من می توانم.
ابلیس به او گفت: برو شاید که او را خشمگین نمایی.
حضرت ذی الکفل شبها را به عبادت سپری می نمود و نمی خوابید، صبحها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم می پرداخت و تنها بعدازظهر، اندکی می خوابید.
ذی الکفل طبق معمول، خواست بعدازظهر بخوابد، ناگاه ابیض به درخانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده ام به داد من برس.
ذی الکفل به در خانه رفت و به او گفت:" برو آن شخص را که به تو ظلم کرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.
ابیض گفت: او نمی آید من از اینجا نمی روم تا به حقم برسم.
ذی الکفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود:" نزد آن فرد برو با نشان دادن این انگشتر، او را به اینجا بیاور."
ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فردای آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذی الکفل آمد و فریاد زد:" من مظلوم واقع شده ام به فریادم برس که آن فرد با دیدن انگشتر نیز به اینجا نیامد."
خادم خانه ذی الکفل به ابیض گفت:" وای بر تو، دست بردار، بگذار تا ذی الکفل اندکی بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.
ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمی گذارم بخوابد.
خادم نزد ذی الکفل آمد و ماجرا را گزارش داد، پیامبر این بار نامه ای برای آن شخص که به ابیض ظلم کرده بود نوشت، پایین نامه را نیز مهر زد و به ابیض داد. او فردای آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذی الکفل آمد و فریاد زد:" من مظلوم واقع شده ام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نکرد.
او همچنان فریاد می کشید تا اینکه ذی الکفل از جا برخاست و نزد ابیض آمد و با کمال بردباری دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.
در آن زمان که هوا بسیار گرم بود پس از رفتن چند قدم، دریافت که قادر نیست ذی الکفل را خشمگین سازد، مایوس شد و دستش را کشید و از ذی الکفل جدا گردید و رفت. خدای متعال داستان فوق را برای پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل کند، همانگونه که پیامبران گذشته در بلاها صبر می کردند.