شعور و معرفت در هستی به روایت یک دانشجوی مریکایی
و هیچ چیزى (از جماد و نبات و حیوان و بالاتر از آنها) نیست مگر آنكه (به زبان قال كه بشر عادى نمىشنود، و به زبان حال) با ستایش (از كمالات) او را تسبیح مىگو ید ... .
در برخى آیات، خداوند متعال تصریح دارد كه حتّى پرندگان نیز نماز مىگذارند و به تسبیح خداوند مىپردازند: «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ ...(نور، 41)؛
آیا به چشم دل ندیدى كه هر كس كه در آسمانها و این زمین است و پرندگان بال گشوده (در فضا) خدا را تسبیح مىگویند؟! هر یك از آنها (بر حسب استعداد تكوینى و ارادى خود) دعا و خضوع و نماز و تسبیح خود را دانسته است .
در آیه دیگر، مسخر گشتن كوه ها و پرندگان براى همراهى حضرت داوود در تسبیح گویى خداوند ذكر شده است:« ... وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ یُسَبِّحْنَ وَالطَّیْرَ وَكُنَّا فَاعِلِینَ » ( انبیاء، 79)؛... و كوهها و پرندگان را مسخّر نمودیم كه همراه داود تسبیح و تقدیس (خدا) مىكردند، و ما (هر چه را اراده كنیم) انجام دهندهایم .
امر سادهاى نیست كه كوه ها با حضرت داوود هم سخن شده و به همراه ایشان به تسبیح خداوند بپردازند. درک این معانى براى ما دشوار است و تنها با توفیق و عنایت خاصّ خداوند بر فهم آنها توان مىیابیم؛ اما نباید این واقعیات را انكار كنیم و چون درك آنها از شعاع فهم و درك ما دورند، تصور كنیم كه دلیلى براى اثبات آنها وجود ندارد و از روى خودخواهى آنها را دروغ پنداریم.
بى تردید براى وجود آن واقعیات و حقایق، قراین و شواهد بسیارى وجود دارد .
ما داستان دو دانشجوى آمریكایى را كه مىتواند شاهد مناسبى براى وجود آن حقایق باشد، ذكر مىكنیم:
داستان شگفت انگیز دو دانشجوى آمریكایى
شخصى مورد اطمینان و وثوق برایم نقل كرد كه در مشهد مقدّس و در منزل یكى از دوستان با دو دانشجوى آمریكایى كه زن و شوهر بودند ملاقات كردم. براى آن دو، داستان شگفت آورى رُخ داده بود كه به تقاضاى میزبان، آن داستان را براى ما نقل كردند:
آن دو جوان آمریكایى گفتند: وقتى كه ما در یكى از دانشگاه هاى آمریكا مشغول تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس خلأ مىكردیم. با اشاره به سینهاش گفت: احساس مىكردم كه اینجا خالى است. سپس خیال كردم كه این خلأ و كمبود ناشى از غریزه جنسى است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلأ پر مىگردد. از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم كه با همدیگر ازدواج كنیم؛ اما پس از ازدواج نیز آن خلأ پر نشد و كماكان آن كمبود و خلأ را در خود احساس مىكردیم. از این امر سخت ناراحت گشتم و با این كه به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمایلى به او نشان نمىدادم و گاهى حتّى حوصله صحبت كردن با او را هم نداشتم.
آیا ندیدى تمام آنان كه در آسمان ها و زمینند براى خدا تسبیح مىكنند و هم چنین پرندگان به هنگامى كه بر فراز آسمان بال گستردهاند؟ هر یك از آنها نماز و تسبیح خود را مىداند.
روزى براى عذرخواهى به او گفتم: اگر گاهى مىنگرى كه من حال خاصّى دارم و از شما دورى مىگزینم، خیال نكنید كه علاقهاى به شما ندارم؛ بلكه این ناراحتى و افسردگى و احساس خلأ از دوران دانشجویى در من بوده و تاكنون رفع نشده است و هر از چندگاه بدان مبتلا مىگردم.
همسرم گفت: اتفاقاً من نیز چنین حالتى دارم. پس از آن گفتگو، پى بردم كه احساس خلأ درونى درك مشترك هر دوى ماست، و در نتیجه تصمیم گرفتیم كه براى رفع آن چارهاى بیندیشیم.
در آغاز، بنا گذاشتیم كه بیشتر به كلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به مسائل معنوى بپردازیم، شاید آن خلأ برطرف گردد. ارتباطمان را با كلیسا و مسائل معنوى گسترش دادیم و در آن زمینه، كتاب هایى را نیز مطالعه كردیم؛ اما آن خلأ و عطش معنوى رفع نشد. چون شنیده بودیم كه در كشورهاى شرقى، بخصوص چین و هندوستان، مذاهبى وجود دارند كه مردم را به ریاضت و انجام تمرین هاى ویژهاى براى رسیدن به حقیقت دعوت مىكنند، تصمیم گرفتیم كه به آن كشورها سفر كنیم؛ و چون چین، از دیگر كشورهاى شرقى، به آمریكا نزدیكتر است ابتدا به چین سفر كردیم.
در چین، از مسۆولان سفارت آمریكا درخواست كردیم كسانى را كه در آن كشور در زمینه مسائل معنوى و ریاضت كشى سر آمدند به ما معرفى كنند و آنها شخصى را به ما معرفى كردند كه گفته مىشد رهبر روحانیون مذهبى چین و بزرگترین شخصیت معنوى آن كشور است.
با كمك سفارت، موفق شدیم نزد او برویم و با راهنمایى و كمك او مدّتى به ریاضت مشغول شدیم؛ اما كمبود معنوى و خلأ درونى مان برطرف نگردید.
از چین به تبّت رفتیم و در آنجا و در دامنه هاى كوه هیمالیا معبدهایى بود كه عدهاى در آنها به عبادت و ریاضت مىپرداختند. به ما اجازه دادند كه به یكى از معبدها راه یابیم و مدّتى را به ریاضت بپردازیم. ریاضت هایى كه آنجا متحمل مىشدیم بسیار سخت بود، از جمله چهل شب روى تختى كه روى آن میخ هاى تیزى كوبیده بودند، مىخوابیدیم. پس از گذراندن مدّتى در آنجا و انجام ریاضت ها و عبادت، باز احساس كردیم خلأ درونى ما كماكان باقى است و رفع نگردیده.
از آنجا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان زیادى تماس گرفتیم و مدّتى در آنجا به ریاضت پرداختیم، اما نتیجه نگرفتیم و مأیوس گردیدیم. بالاخره این تصور در ما پدید آمد كه اصلاً در عالم حقیقت واقعیتى نیست كه بتواند خلأ درونى انسان را اشباع كند.
ناامیدانه تصمیم گرفتیم كه از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس امریكا رهسپار گردیم. از هندوستان به پاكستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبى یافتیم كه نمونه آن را تاكنون مشاهده نكرده بودیم. در وسط شهر ساختمانى جالب و با شكوه با گنبد و گلدسته هاى طلا كه پیوسته انبوهى از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب كرد. سۆال كردم: اینجا چه خبر است و این مردم چه دینى دارند؟
گفتند: این مردم مسلمانند و كتاب مذهبى آنان قرآن است و در این شهر و این ساختمان یكى از رهبران مذهبى آنها كه به او امام مىگویند دفن شده است.
پرسیدم: امام كیست و چه مىكند؟
گفتند: امام انسان كاملى است كه به عالى ترین مراحل كمال انسانى رسیده است و او با رسیدن به آن مقام، دیگر مرگى ندارد و پس از رخت بر بستن از دنیا نیز زنده است. چون این مسلمانان چنین اعتقادى دارند، به زیارت ایشان مىروند و با عرض ادب و احترام حاجت مىخواهند و امام حاجت آنها را برآورده مىسازد.
گفتم: قسمت هاى برجستهاى از قرآن را براى ما نقل كنید؟
به ما گفتند: در یكى از آیات قرآن آمده است كه هر چیزى خداوند را تسبیح مىگوید! آن سخنان براى ما معمایى شد كه چطور با اینكه امام آنها مرده است، باز او را زنده مىدانند و به علاوه، معتقدند كه همه چیز، حتّى كوه ها و درختان، خدا را تسبیح مىگویند؟
باور نكردیم و تصمیم گرفتیم براى تماشا وارد مشهد رضوى شویم. در صحن، یكى از خادمان كه وسیلهاى شبیه چماق با روكش نقره در دست داشت، وقتى متوجه شد ما خارجى هستیم از ورودمان به صحن جلوگیرى كرد و گفت: ورود خارجى ممنوع است!
گفتم: ما چندین هزار كیلومتر در دنیا سفر كردهایم و به اماكن گوناگونى وارد شدهایم و هیچ كجا به ما نگفتند كه ورود خارجى ممنوع است، چرا شما از ورود ما جلوگیرى مىكنید؟
قصد ما تنها تماشاى این محل است و نیّت بدى نداریم. هر چه اصرار كردم فایدهاى نبخشید و از ورود ما جلوگیرى كردند و ما با ناراحتى از آنجا دور شدیم و در آن حوالى روبروى مسافرخانهاى لب جوى آب نشستیم و مدّتى من به فكر فرو رفتم كه نكند در عالم حقیقتى باشد كه در اینجا نهان است و ما نشناسیم؟
ما كه آن همه زحمت و ریاضت را تحمّل كرده و نتیجهاى نگرفته ایم، اگر در اینجا خبرى باشد و آنان ما را راه ندادند كه از آن مطلع گردیم، برایمان سخت حسرت آور و رنج آور است كه با آن همه زحمت، تلاش و تحمّل رنج سفر از رسیدن به آن حقیقت محروم بمانیم. بى اختیار گریهام گرفت و مدّتى گریستم.
و تویى كه با تجلى در همه موجودات خود را به من نشان دادى (تا با چشم دل) در همه چیز آشكارا تو را مشاهده كردم.
ناگهان این فكر به ذهنم خطور كرد كسى كه آنجا مدفون است، یا امام و انسان كامل است و آنها راست مىگویند، یا دروغ مىگویند و او انسان كامل نیست. اگر آنها راست بگویند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش مىداند كه ما به دنبال چه هدفى این همه راه آمدهایم و باید ما را دریابد؛ و اگر آنان دروغ مىگویند، ضرورتى ندارد كه ما به تماشاى آنجا برویم.
همین طور كه اشک مىریختم و خود را تسلّى مىدادم، دست فروشى كه تعدادى آیینه، مهر و تسبیح در دست داشت نزدم آمد و به انگلیسى و با لهجه شهر خودمان گفت: چرا ناراحتى؟ سر بلند كردم و جریان را براى او گفتم كه ما براى كشف حقیقت به چندین كشور سفر كردهایم و سال ها ریاضت كشیدهایم و اكنون كه به اینجا آمده ایم، به حرم راهمان نمىدهند.
گفت: ناراحت نباش، برو، راهتان مىدهند. گفتم: الان ما به آنجا رفتیم و راهمان ندادند. گفت: آن وقت اجازه نداشتند. من در آن لحظه، فكر نكردم كه چطور آن دست فروش به انگلیسى آن هم به لهجه محلى با من حرف زد و از كجا خبر داشت كه قبلاً خادمان حرم اجازه نداشتند كه ما را راه دهند و اكنون اجازه دارند؛ و چرا من راز دلم را براى او گفتم.
بالاخره به طرف حرم راه افتادیم و وقتى به در صحن رسیدیم، خادم مانع ورود ما نشد. پیش خود گفتم، شاید ما را ندیده، برگشتیم و به او نگاه كردیم؛ اما او عكس العملى نشان نداد. وارد صحن شدیم و به راهرویى رسیدیم كه جمعیّت انبوهى از آنجا وارد حرم مىشدند، ما نیز همراه جمعیّت وارد راهرو شدیم. فشار جمعیّت ما را از این سو به آن سو مىكشاند، تا اینكه به در حرم رسیدم و گرچه فشار جمعیّت زیاد بود، اما ناگهان من احساس كردم كه اطرافم خالى است و هر چه جلو رفتم، پیرامونم خلوتتر مىشد و بدون مزاحمت، ناراحتى و فشار جمعیّت به پنجره هاى ضریح مقدّس رسیدم و مشاهده كردم كه در درون ضریح شخصى ایستاده.
بى اختیار تعظیم و سلام كردم، آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چه مىخواهى؟ من هر چه قبلاً در ذهنم بود، یك باره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگویم كه چه مىخواهم، چیزى به ذهنم نیامد؛ فقط یك مطلب به ذهنم آمد كه در محضر حضرت گفتم و آن این بود كه من شنیدهام در قرآن نوشته شده همه موجودات خدا را تسبیح مىگویند. وقتى آن مطلب را عرض كردم، فرمودند: به تو نشان مىدهم.
بعد بى اختیار از حرم بیرون آمدم و باز احساس كردم كه پیرامون من خلوت است و كسى مزاحم من نمىشود. خداحافظى كردم و از حرم خارج شدم، اما مبهوت شده بودم. وقتى از حرم خارج شدم و به صحن وارد گردیدم، حالتى به من دست داد كه مىشنیدم هر آنچه پیرامون من هست، از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان، تسبیح مىگویند. با مشاهده این صحنه، دیگر چیزى نفهمیدم و بى هوش بر روى زمین افتادم. پس از به هوش آمدن، خود را در اتاقى و بر روى تختى دیدم كه عدهاى آب به صورتم مىریختند تا به هوش آیم.
پس از آن واقعه، من متوجه شدم كه در عالم حقیقتى وجود دارد و آن حقیقت در اینجاست و انسان مىتواند به مقامى برسد كه مرگ و زندگى براى او یكسان باشد و او مرگ نداشته باشد و هم چنین پى بردم كه قرآن راست مىگوید كه همه چیز تسبیح گوى خداست.
این حقیقتى است كه امام حسین(علیه السلام) بدان اعتراف مىكنند: وَ أَنْتَ الَّذِى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شىْء فَرَأَیْتُكَ ظَاهِراً فى كُلِّ شَىء؛ و تویى كه با تجلى در همه موجودات خود را به من نشان دادى (تا با چشم دل) در همه چیز آشكارا تو را مشاهده كردم.
بخش قرآن تبیان
منبع: بهسوی خودسازی، آیتالله محمدتقی مصباح یزدی، نگارش:کریم سبحانی