نیشكر در تابستان
همان موقع بود كه در پس نگاه بهتزدهی طبیب، متوجه قطره اشكی شدم كه در گوشه چشمش میدرخشید. همان چشمانی كه از هوش و استعداد برق میزد. بعد او با صدای تازهای كه با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسید: ابوهاشم این مرد فرزند كیست؟ من گفتم: فرزند سید پیامبران است.
همینطور كه از روستای ایدج به شهر میآمدم به او فكر میكردم. كاروان حامل او در اهواز توقف كرده بود و من میرفتم تا در آنجا به دیدارش برسم. به محض ورود به اهواز، زمزمههایی را از مردم شنیدم:
«مریض شده است» «فقط كمی كسالت پیدا كرده» «باید طبیب خبر كنیم» از یكی پرسیدم: چه كسی مریض شده؟ معلوم شد كه او، پیشوای هشتم، به خاطر گرمای تابستان دچار كسالت شده است. به محل اقامتش رفتم و در برابرش نشستم.
به محض اینكه خودم را معرفی كردم با مهربانی گفت: ابوهشام از تو میخواهم كه برای من طبیبی بیاوری.
فوراً برخاستم و رفتم. طبیب كه بالای سرش حاضر شد او نام گیاهی را گفت و آن را خواست.
طبیب گفت: شما از كجا اسم این گیاه را میدانید. به جز شما، هیچكس از مردم این گیاه را نمیشناسد. و بعد ادامه داد: از این گذشته در فصل تابستان كه اصلاً این گیاه پیدا نمیشود. به چشمان طبیب خیره شدم. انگار از هوش و استعداد برق میزد.
پیشوای هشتم مكثی كرد و گفت: پس كمی نیشكر بیاور. طبیب گفت: این یكی كه از آن گیاه اول شگفتآورتر است.
تابستان اصلاً فصل نیشكر نیست. طبیعتاً میفهمیدم كه طبیب درست میگوید اما چیزی نمیگفتم؛ اگر حرفی میزدم به این معنا بود كه حرفهای پیشوا را قبول ندارم. همان موقع پیشوای هشتم به من نگاه كرد. نشانی محلی را داد و گفت:
در حالی كه از این برخورد عجیب بدنم سست شده بود، برخاستم. در حال رد شدن از مقابل او، احساس كردم به شدت به من خیره شده است و تا لحظه بیرون رفتنم با آن نگاه مسحورش مرا تعقیب كرد. اقدام من از ابتدا مأیوسانه بود. من از سر ناچاری آنجا رفتم، تا اینكه آن مرد را پیدا كردم. همان مردی كه لباس تیرهای به تن داشت. چهرهاش بیحالت بود. محل نیشكر و آن گیاه را از او خواستم، خودش برایم مقداری از آن دو گیاه را آورد و گفت كه به عنوان بذر برای سال آینده نگه داشته است.
وقتی بر میگشتم احساس آسودگی میكردم و مغرور از یافتن دارو برای پیشوایم بودم.
بعد از اینكه رسیدم نیشكر و آن گیاه را به طبیب دادم. او با چهرهای متعجب آنها را از من گرفت. پیشوای هشتم مرا تحسین كرد و گفت: معلوم است كه برای بدست آوردنش زحمت كشیدهای. من اگرچه میدانستم كار سادهای را انجام دادهام اما به روی خودم نمیآوردم.
همان موقع بود كه در پس نگاه بهتزدهی طبیب، متوجه قطره اشكی شدم كه در گوشه چشمش میدرخشید. همان چشمانی كه از هوش و استعداد برق میزد. بعد او با صدای تازهای كه با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسید: ابوهاشم این مرد فرزند كیست؟ من گفتم: فرزند سید پیامبران است.
و درست در لحظهای كه این جمله را میگفتم، در همان زمان، متوجه وجود علم و دانش بیحسابی شدم كه آنجا در وجود او بود و به طبیب آگاهی بخشیده بود.
منبع: هشتمین سفیر رستگاری
بخش حریم رضوی