تبیان، دستیار زندگی
ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتكشی بودند كه یك مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یكی از الاغها خاكستری و اسم دیگری گوش بلند بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تولدِّّ كرّه الاغ كوچولو

الاغ

ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتكشی بودند كه یك مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یكی از الاغها خاكستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر كار می كردند و بار می بردند و گاهی هم  به آنها سواری می دادند.

توی مزرعه یك گاو شیرده هم بود كه گوساله ی قشنگی داشت. اسم گاو خال خالی و اسم گوساله اش چشم سیاه بود. ننه گلاب و بابا حیدر یك مرغدانی پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها هر روز برای آنها تخم می گذاشتند.

زندگی توی مزرعه آرام و یكنواخت بود. حیوانها هر روز از خواب بیدار می شدند،گاو علف می خورد و ننه گلاب شیرش را می دوشید.گوساله این طرف و آن طرف می دوید و بازیگوشی می كرد. مرغها و خروسها دانه می خوردند و قوقولی و قدقدا می كردند.الاغها بار می بردند و سواری می دادند. ننه گلاب و باباحیدر هم توی مزرعه گندم می كاشتند و زمین را آبیاری می كردند تا گندمها رشد كنند و از یك خوشه ده ها دانه ی گندم سبز شود. بعد هم باكمك چندتا كارگر، گندمها را درو می كردند و به آسیاب می بردند تا آرد كنند.

یك شب كه خال خالی و چشم سیاه و خاكستری و گوش بلند توی طویله دور هم نشسته بودند، خال خالی خمیازه ی بلندی كشید و گفت:« ما....ما...چقدر حوصله ام از این زندگی سر رفته! كاش یك اتفاق جالب می افتاد!»

گوش بلند سرش را تكان داد و عرعری كرد و گفت:« آره ، من هم مثل تو حوصله ام سر رفته و منتظر یك اتفاق جالب هستم.»

خاكستری خندید و گفت:« عر...عر..عر.. به زودی اتفاق جالبی میفته و یك كرّه الاغ كوچولوبه جمع ما اضافه میشه!»

چشم سیاه موموكنان پرسید:« كی؟ كی كرّه الاغ به جمع ما اضافه میشه؟»

خاكستری گفت:« من به زودی یك بچه  به دنیا میارم كه می تونه همه مون را سرگرم كنه، اما باید كمی صبركنید.»

همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و از آن روز به بعد لحظه شماری می كردند تا كرّه الاغ  به دنیا بیاید. سرانجام روزی انتظار به  سر رسید و خاكستری كرّه الاغ كوچولوی بامزه ای به دنیا آورد. كرّه ی كوچولو خیلی زود شروع  به شیطنت و بازیگوشی  كرد. گوشها و دمش را تكان می داد وعرعر می كرد وشیرمی خورد. چشم سیاه مرتب دور و برش می گشت  و مومو می كرد و می خواست با كرّه الاغ  شیطان كه اصلاً نمی توانست یك جا بند شود ، بازی كند. آنها دنبال هم می دویدند و شادی می كردند.

شب كه همه توی طویله دور هم جمع شدند، خال خالی مقداری علف تازه آورد و جلوی آنها گذاشت وگفت:« به افتخار تولد كرّه الاغ كوچولو می خواهیم جشن بگیریم.» بعد رو به خاكستری كرد و گفت:« خانم خاكستری، تولد كرّه ات مبارك، بذار براش یه آواز بخونم.» و اینطور خواند:

كرّه الاغ كوچولو

تولدت مبارك

شیطون  و بامزه ای

تولدت مبارك

كرّه خری ماشالا

 الاغ میشی  ایشالا

چشم  سیاه و گوش بلند و خاكستری هم با او  دم گرفتند:

كرّه خری....ماشالا

الاغ میشی ....ایشالا

ننه گلاب و باباحیدر صدای بلند حیوانات را شنیدند، به طویله آمدند و حیوانات را دیدند كه دور هم نشسته اند . فهمیدند كه آنها جشن گرفته اند. كمی ایستادند و به آوازشان گوش دادند و برایشان دست زدند وبعد رفتند.

از آن روز به بعد كرّه الاغ كوچولو در كنار خاكستری و گوش بلند به باباحیدر و ننه گلاب كمك می كرد و با شیطنتها و شیرین كاریهایش باعث شادی دیگران می شد.

چشم سیاه هم از اینكه یك همبازی پیدا كرده بود، خوشحال بودو گاهی با كرّه الاغ كوچولو آواز می خواند و صدای ما..ما.. و عرعر آنها درتمام مزرعه به گوش می رسید.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:ترانه های کودکان

مطالب مرتبط:

صندوق کوچولوی عجیب

کوچولو و باباش

قصه پول

کفشهای دایی فرهاد

خورشید کوچولو

دایناسور تنها

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.