خورشید و باد
روزی خورشید و باد ، با هم گفتگو می كردند .
كم كم صحبتشان به یك اختلاف نظر رسید .
آنها هر كدام تصور می كردند كه از دیگری قویتر است .
هر كدام از كارهای بزرگشان صحبت می كردند و سعی می كردند كه دیگری را راضی كند كه حرف او را بپذیرد . كم كم این اختلاف نظر بیشتر شد .
یكباره مرد رهگذری را دیدند .
با هم قرار گذاشتند كه از مرد بخواهند تا بین آن دو داوری كند .
مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بیازمایم . او گفت هر كدام از شما ها بتواند كت مرا در آورد ، او قویتر است .
اول باد شروع كرد .
خورشید پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد .
باد شروع به وزیدن كرد . مرد كتش را محكم گرفت .
باد تندتر و بیشتر وزید ، ولی هرچه باد بیشترمی شد . مرد محكمتر لباسش را می گرفت تا باد آنرا نبرد .
باد از وزیدن ایستاد ، خسته به كناری رفت . نوبت خورشید رسید تا خودش را بیازماید .
خورشید از پشت ابر بیرون آمد و درخشید .
درخشنده تر از همیشه می درخشید . هوا گرم و گرمتر شد . مرد از گرما كلافه شده بود . دیگر نمی توانست در زیر آن آفتاب داغ ، كتش را تحمل كند .
و مجبور شد كه كتش را در آورد .
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:سایت کودکان