تبیان، دستیار زندگی
آخرین نمایشی که در آن بازی کردم ، اجرایش سی و هفت شب طول کشید. به استثنای شنبه ها که تئاتر تعطیل است، بدون هیچ وقفه و تأخیری هر شب نمایش اجرا می شد. اول قرار بود چهل و پنج شب اجرا داشته باشیم، امااین طور نشد...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سالاد مدیترانه با سس فراوون


آخرین نمایشی که در آن بازی کردم ، اجرایش سی و هفت شب طول کشید. به استثنای شنبه ها که تئاتر تعطیل است، بدون هیچ وقفه و تأخیری هر شب نمایش اجرا می شد. اول قرار بود چهل و پنج شب اجرا داشته باشیم،  امااین طور نشد.

نمایش

آخرین نمایشی که در آن بازی کردم ، اجرایش سی و هفت شب طول کشید. به استثنای شنبه ها که تئاتر تعطیل است، بدون هیچ وقفه و تأخیری هر شب نمایش اجرا می شد. اول قرار بود چهل و پنج شب اجرا داشته باشیم،  امااین طور نشد. تمام نمایش در یک رستوران می گذشت. رستورانی که مالک آن سامان نامی بود و به جهت دو سه غذای ابداعی اش معروف شده بود و دستور غذاها را هم به کسی یاد نداده بود. خیلی از رستوران دارها و آشپزها آمده بودند ، غذاهایش را خورده بودند. اما از همه ی چاشنی ها و ترتیب اضافه کردن مواد سر در نیاورده بودند و همین شده بود که رستوران سامان یکی از شلوغ ترین رستوران ها بود.

نقش سامان را من بازی می کردم تا این که یک شب وقتی رستوران تعطیل می شود، آرش نامی که دوست قدیمی سامان رستوران دار است می آید. سامان چندان از آمدن آرش خوشحال نیست اما برعکس خودش را شاد نشان می دهد. در واقع دستور همان دو سه غذای معروف را آرش در پیک نیک هایی که می رفتند به سامان یاد داده بود و بعد از رفتن آرش به سفری دور، سامان این رستوران را راه انداخته و به برکت همین غذاها، رستوران اول شهر شده بود.

دیدار آرش و سامان به ترفند زیرکانه ی هر دو نفر به شوخی و تداعی خاطرات می گذرد.

سامان از آرش سوال می کند که شام خورده است یا نه؟ آرش می گوید که شام نخورده است ولی اگر سامان اجازه بدهد او برای هر دویشان غذا آماده کند. با هم حرف می زنند و آرش غذای جدیدی درست می کند. سامان از غذای جدید آرش خوشش می آید ولی در مورد نحوه ی تهیه ی غذا چیزی نمی پرسد. آرش می گوید با این که سال ها از این جا دور بوده ولی از شهرت رستوران سامان باخبر است و این که دستور این سه غذا را در واقع آرش  به او آموزش داده ولی توقعی ندارد که در این رستوران شریک سامان باشد. چون خودش دستور ده ها غذای دیگر را می داند که کافیست خودش رستورانی راه بیندازد، آن وقت به بیست روز نکشیده، همه ی شهر به جای این که به رستوران سامان بیایند مشتری رستوران آرش خواهند بود. اما سامان سعی می کند از آرش دلجویی کند و پیشنهاد می دهد که نیمی از رستوران برای او باشد و کارش را در همین جا شروع کند و اگر آرش هم موضوع دستور غذاها را پیش نمی کشید، خودش می دانست که مدیون آرش است اما در تمام این سال ها نتوانسته که پیدایش کند. آرش می پذیرد.

و ...

سختی نقش من که باید سامان را بازی می کردم این بود که باید با ولع کامل و اشتها ، هر شب  مجبور بودم فقط یک نوع غذا را بخورم. نوعی سالاد مدیترانه ای با سس فراوون. چند شب اول خوب بود خیلی هم مزه داشت. از نگاه تماشاچی ها هم می فهمیدم که آب از لب و لوچه یشان راه افتاده. اما چند شب که گذشت همان غذایی که خیلی هم عجیب و متفاوت بود دلم را می زد. به کارگردان پیشنهاد دادم که غذا را عوض کنند تماشاچی ها که هر شب نمی آمدند اقلاً من عذاب نمی کشیدم. ولی قبول نکرد. چون همه ی عجیب بودن غذا به عطر و بویی بود که موقع طبخش تمام سالن نمایش را پر می کرد. کارگردان می گفت چاشنی های این غذا را نمی شود به غذای دیگر اضافه کرد.

نقش سامان را من بازی می کردم تا این که یک شب وقتی رستوران تعطیل می شود، آرش نامی که دوست قدیمی سامان رستوران دار است می آید. سامان چندان از آمدن آرش خوشحال نیست اما برعکس خودش را شاد نشان می دهد. در واقع دستور همان دو سه غذای معروف را آرش در پیک نیک هایی که می رفتند به سامان یاد داده بود

شب سی و پنجم اجرا یکی از رفقا برای دیدن نمایش آمد. اجرا که تمام شد دسته گلی داد و گفت که بیرون ساختمان تئاتر منتظرم است تا با هم گپ بزنیم رفتم و گریم ها را پاک کردن و از ساختمان تئاتر بیرون زدم. دم در ایستاده بود و از این برگه های تبلیغاتی دستش بود. گفت که با آن وضع غذا خوردن با اشتهای من سر اجرای نمایش و بوی غذایی که راه انداخته بودیم، گرسنه اش شده و از قضا وقتی با تماشاچی های دیگر بیرون می آمدند یک نفر این برگه ها را به دستشان داده. نشانی رستورانی که آگهی اش دست دوستم بود دقیقاً روبروی سالن نمایش بود. گفتم که من میل به هیچ غذایی ندارم ولی در رفتن به رستوران همراهیت می کنم. وارد رستوران که شدیم غلغله بود. همه تماشاچی های نمایش خودمان. همه هم یک غذا سفارش داده بودند سالاد مدیترانه ای با سس فراوون.

تماشاچی ها من را که دیدند کلی شلوغ بازی درآوردند و بعضی هم متلکی گفتند که خوب برای این رستوران تبلیغات کردید و ...؟

فردای آن شب، پیش از اجرا به کارگردان گفتم که فهمیده ام که کلکشان چه بوده و اصلاً شریک رستوران دار است و تئاتر و هنر و صحنه بهانه است و فقط به فکر پول بوده و این نوع از تبلیغات جوانمردانه نیست. گفت که اگر ناراحتی بازی نکن. برای این چند شب می گویم فلانی بیاید و نقش سامان را بازی کند. فلانی از هنرپیشه های لوس سینما بود که همه جا شلوغ بازی درمی آورد. گفتم نه. ببخشید اشتباه کردم.

رفتیم روی صحنه و نقش هایمان را بازی کردیم، تا رسید به جایی که آرش غذای جدید را درست می کند و من باید با ولع کامل آن را تناول کنم. دو سه لقمه را با اشتها خوردم و بعد برخلاف متن و انتظار بچه های نمایش بلند شدم، رفتم جلوی صحنه و عجب مونولوگ غرایی گفتم. گفتم تماشاچی های عزیز امشب شما تا آخر این نمایش را نمی بینید. در عوض شاهد خبری هستید که فردا همه ی روزنامه ها و نشریات هنری تیتر اولشان خواهد بود. این غذایی که بوی آن مستتان کرده و باعث شده گرسنه بشوید هیچ ربطی به تئاتر ندارد فقط به طمع کارگردانی در نمایش گنجانده شده که با صاحب رستوران آن طرف خیابان ساخت و پاخت بکند و به نون و نوایی برسد. من هم تا دیشب نمی دانستم شریک چه جنایتی هستم. بوی خوشی که از این غذا به مشام شما رسیده به خاطر یک چاشنی مخصوص است چاشنی که چهل، پنجاه سال پیش یک آشپز خارجی آن را درست کرده و دستورش را به هیچ کس یاد نداده. کارگردان رند ما، سال پیش که به سواحل مدیترانه رفته بود و این چاشنی تاریخ مصرف گذشته ی مسموم را خریده و آورده و سی و هفت شب به خورد من و بعد هم تماشاچی ها داده .این را گفتم و از سن پایین پریدم و برای همیشه از هر چه صحنه ی تئاتر است رفتم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان