تبیان، دستیار زندگی
حدود سیزده روز در شلمچه بودیم كه ناگهان حمله تیپها و لشكرها ی عراقی ها شروع شد و با آنكه بچه های خیلی شجاعانه مقاومت كردند و حتی در گیری تن به تن نیز رخ داد، سنبه پر زورعراقیها كه با توپ و تانكها زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط كرد. تعدادمان سر به چ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرستوها بر می گردند


حدود سیزده روز در شلمچه بودیم كه ناگهان حمله تیپها و لشكرها ی عراقی ها شروع شد و با آنكه بچه های خیلی شجاعانه مقاومت كردند و حتی در گیری تن به تن نیز رخ داد، سنبه پر زورعراقیها كه با توپ و تانكها زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط كرد.تعدادمان سر به چهل – پنجاه نفر می زد. فرمانده و معاون گردان نیز جزء اسرا بودند. انچه می خوانید قسمتی ازخاطرات یک آزاده بزرگوار است.


پرستوها بر می گردند

برادرم زرنگی كرده و زودتر از من رفته بود. وقتی پدرم خبردار شد، پانصد تومان به من داد كه بده به برادرت بی پول نباشد، اما تا من آمدم به او برسم ، دستم از دامنش كوتاه شده بود.

من مانده بودم با پانصد تومان پول و دو پسر عمویم كه آنها نیز قصد رفتن داشتند. من یك نگاه به آنها می كردم و یك نگاه به پول و به این نتبجه رسیدم كه آلان وقتش اس و بنابران ، بدون فوت وقت ، ساكم را برداشتمی و با اولین اعزام ،همراه راهیان جبهه شدم.

از آمل تا هفت تبپه و بعد خرمشهر و شلمچه ، خیل زود گذشت. حدود سیزده روز در شلمچه بودیم كه ناگهان حمله تیپها و لشكرها ی عراقی ها شروع شد و با آنكه بچه های خیلی شجاعانه مقاومت كردند و حتی در گیری تن به تن نیز رخ داد، سنبه پر زورعراقیها كه با توپ و تانكها زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط كرد.

تعدادمان سر به چهل – پنجاه نفر می زد. فرمانده و معاون گردان نیز جزء اسرا بودند. دستهایمان را بستند و سوار ایفاها كردند. به دژبانی خط كه رسیدیم ، دستور دادند از ایفاها پیاده شویم . بازجویی از همین جا شروع شد. اكثر بچه ها ، از جواب دادن به سوالها طفره می رفتند؛ من هم همین طور . یكی از سربازهای مشمول ، تمام آنچه را كه با جملگی بافته بودیم ، رشته كرد و با دادن كلی اطلاعات از تعداد گردانها و نام فرماندهان و حتی جدیدترین تاسیسات لشكر 25 كربلا ، عراقیها را خوشحال كرد؛ طوری كه دیگر گفتند به شما احتیاجی نداریم و آمار و اطلاعات همین سرباز كافی است.

سه روز درآن منطقه بودیم . در آن سه روز ، درجه داری كه گویا حكم سرپرستی نگهبانی و حفاظت از ما را داشت، خوب از پس وظیفه اش برآمد و تا جایی كه جا داشتیم ، می زد و ما هم می خوردیم!

روز سوم باز ایفاها را آوردند و ما را سوار كردند و به طرف بصره بردند . هدف ، به نمایش گذاشتن قدرتشان بود و اینكه در آخرین حمله چقدر اسیر گرفته ایم .

جالب است كه قبل از حركت ، یكی از فرماندهان نظامی ، از ما خواست آواز بخوانیم . در آن روزها ، سرود "مردان خدا پرده پندار دریدند" خیلی د جبه ها رواج پیدا كرده بود. من و چند نفر كه این سرود را از حفظ بودیم ، خواندیم و فیلمبردارها نیز فیلمرداری كردند. عراقیها كه واقعا فكر كرده بودند ما داریم آواز مورد نظر آنها را می خوانیم  میكروفون را جلو مان می گرفتند.

خلاصه وارد شهر بصره شدیم . اثار گلوله های دور برد توپخانه ایران بر بدنه درو دیوار و ساختمانها پیدا بود . تعداد زیادی از مردم كوچه و بازار ، با دیدن ما كنار خیابان صف بستند. بعضی از مردم كوچه و بازار ، با دیدن ما ، كنار خیابان صف بستند. بعضی از آنها خندان و تعدادی رقصان و عده ای نیز پاره آجر و سنگ به دست ، در انتظار ما بودند. از چهره ها، همان قدر كه استضعاف خوانده می شود ، استعمار و استثمار نیز به وضوح پیدا بود؛ البته نگاهها گاه از شناخت نیز حكایت می كرد؛ ولی هرچه بود ، باید در نگاه خلاصه می شد؛ نه آنها جرات بیان درون خود را داشتند و نه ما.

بیست و سه روز در پادگان الرشید بغداد بودیم . در آن بیست و سه روز ، جدای از اینكه از نظر آب و غذا و امكانات كاملا در مضیقه بودیم ، كتك ، خوراك هرروزمان بود.

خلاصه وارد شهر بصره شدیم . اثار گلوله های دور برد توپخانه ایران بر بدنه درو دیوار و ساختمانها پیدا بود . تعداد زیادی از مردم كوچه و بازار ، با دیدن ما كنار خیابان صف بستند. بعضی از مردم كوچه و بازار ، با دیدن ما ، كنار خیابان صف بستند. بعضی از آنها خندان و تعدادی رقصان و عده ای نیز پاره آجر و سنگ به دست ، در انتظار ما بودند. از چهره ها، همان قدر كه استضعاف خوانده می شود ، استعمار و استثمار نیز به وضوح پیدا بود؛ البته نگاهها گاه از شناخت نیز حكایت می كرد؛ ولی هرچه بود ، باید در نگاه خلاصه می شد؛ نه آنها جرات بیان درون خود را داشتند و نه ما

زندانهای پادگان الرشید 3 در 4 بود كه درهر زندان ، سی نفر را جا می دادند ؛ در نتیجه ، جای سوزن انداختن نبود. موقع خواب ، پانزده نفر روی پا می ایستادند ، یا می نشستند تا آنهایی مه خوابند ، بتوانند تا حدودی راحت باشند.

مهمترین خاطره ای كه از زندان الرشید به ذهن دارم ، این است كه زدن عرقایها در آنجا ، بر اساس قد و هیكل و به اصطلاح كیلویی بود! هر كس ریشش بیش ، كتكش بیشتر. یكی از بچه های لشكر كه در مقر خودمان خیاط بود و به عنوان تك تیرانداز به خط آمده بود، هیكل ورزشی و چهارشانه ای داشت. عرقیها به او می گفتند تو فرمانده هستی و روی همین حساب می رفتند و می آمدند و این بنده خدا را می زدند.

بالاخره از پادگان الرشید نیز خلاص و به اردوگاه منتقل شدیم . هر دسته هفتاد نفره را در یك سالن بزرگ كه به آسایشگاه معروف شده بود، جا دادند . غروب كه برایمان ناهار آوردند ! بعد از خوردن ناهار كه ضعفمان را بیشتر كرد ! یك افسر عرقای كه به زبان فارسی خیلی كم آشنا بود و دست و پا شكسته و پت – پت كنان – حرفهایش را می زد ، آمد و از مقررات اردوگاه برایمان صحبت كرد . او می گفت تمام دستورها و سوالها بگویید "نعم سیدی".

بعد از این خط و نشان كشی ، بچه های آسایشگاه بغل دستی ما را – حالا برای كشتن گربه در پا حجله یا به دلیل دیگری – شروع كردند به زدن. روزبعد كشیدند. یوسفی ، كشاورز بود؛ اما عراقیها از شكل و شمایلش حدس زده بودند كه باید روحانی باشد. به همین دلیل ، از او پرسیده بودند: "انت ملا؟" و او نیز برای اینكه خطایی نكرده باشد – بدون دانستن معنی جمله ای كه می خواهد بگوید – گفته بود :"نعم یا سیدی !" عراقیها كه انگار گنج پیدا كرده باشند ، این بنده خدا را گرفتند زیر كتك . او را چنان كوبیدند كه قادر نبود روی پا بایستد

راوی: ازاده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: كتاب برگهایی از اسارت+نویدشاهد