تبیان، دستیار زندگی
عالم معاصر، آخوند ملا محمود عراقى (ره) فرمود: مـن در اوایـل جـوانـى، در بروجرد در مدرسه شاهزاده، مشغول تحصیل علم بودم . هواى آن شهر مـعتدل است و در ایام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مىشود و آثار زمستان و برف و سرماى هـوا...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تشرف آخوند ملا محمود عراقى

عالم معاصر، آخوند ملا محمود عراقى (ره) فرمود: مـن در اوایـل جـوانـى، در بروجرد در مدرسه شاهزاده، مشغول تحصیل علم بودم .

هواى آن شهر مـعتدل است و در ایام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مىشود و آثار زمستان و برف و سرماى هـوا از بـین مىرود ولى دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برویم بلكه كمتر از دو فرسخ، زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقرار است .

اوایـل فـروردین چون هوا را معتدل دیدم و درس‌ها هم به خاطر رسومات نوروز تعطیل بود، با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن على علیه السلام را كه در روستاى آستانه است، زیارت كنم .

(آستانه از روسـتـاهـاى كزاز است و كزاز از بخش‌هاى اراك مىباشد و این امامزاده در هشت فرسخى بروجرد واقع شده است .)

جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من، همراه من شدند و با لباس و كفشى كه مناسب هواى بـروجـرد بـود پـیـاده بـیرون آمدیم و تا پایه گردنه، كه تقریبا در یك فرسخى شهر واقع است راه پیمودیم .

در مـیـان گـردنـه بـرف دیـده مىشد، ولى به خاطر آن كه در كوهستان تا ایام تابستان هم برف مىماند، اعتنایى نكردیم .

وقتى از گردنه بالا رفتیم، صحرا را هم پر از برف دیدیم، ولى چون جاده كـوبـیده بود و آفتاب مىتابید و تا رسیدن به مقصد بیش از شش فرسخ باقى نمانده بود، به راه خود ادامـه دادیـم .

بـا خـود حـسـاب كردیم كه دو فرسخ دیگر را در آن روز مىرویم و شب را كه شب چـهـارشـنـبـه بود، در یكى از روستاهاى بین راه مىخوابیم . فقط یك نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت .

عصر به روستایى رسیدیم و در آن جا توقف كردیم و شب را همان جا خوابیدیم . صبح وقـتـى بـرخـاستیم ، دیدیم برف باریده و راه را بسته و مخفى نموده است .

با وجود این وقتى نماز خواندیم و آفتاب طلوع كرد، آماده رفتن شدیم . صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت: جاده‌اى نیست كه از آن بروید و این برف تازه، همه راه‌ها را بسته است .

گفتیم: باكى نیست، زیرا هوا خوب است و روستاها به یكدیگر متصل هستند و مىتوانیم راه را پیدا كنیم، لذا اعتنایى نكرده و به راه افتادیم .

آن روز را هم با سختى تمام رفتیم . عـصـر وارد روسـتـایى شدیم كه از آن جا تا مقصد، تقریبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود.

شب را در خانه شخصى از خوبان، به نام حاجى مراد خوابیدیم . صبح وقتى برخاستیم هوا به شدت سرد شده و برف هم بیشتر از شب گذشته باریده بود، اما ابرى دیده نمىشد.

نـمـاز صبح را خواندیم و چون مقصد نزدیك و شب آینده، شب جمعه و مناسب با زیارت و عبادت بود و در وقت خروج، هدف ما درك زیارت این شب بود، باز به راه افتادیم، به این حساب كه بین ما و مـقـصد روستایى است كه متعلق به بعضى از بستگان من مىباشد، اگر هم نتوانستیم به امامزاده بـرسـیـم، مـىتوانیم در آن روستا توقف كنیم و من صله رحم كنم .

وقتى صاحب منزل قصد ما را فـهـمـیـد، مـا را از حركت باز داشت و گفت: احتمال از بین رفتن شما وجود دارد، بنابراین جایز نیست بروید.

گـفـتـیـم: از ایـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نیست و بیشتر از یك گردنه فاصله نـداریم و هواى آن طرف هم كه مثل این طرف نیست، بنابراین فقط یك فرسخ ‌از راه برفى است و در یك فرسخ راه هم ترس از بین رفتن نمىباشد.

بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتى اصرار كردن را بىفایده دید، گفت: پس كمى صبر كنید تا برگردم .

این را گفت و رفت و در اتاق را بست .

وقـتى رفت، به یكدیگر گفتیم مصلحت در این است كه تا نیامده برخیزیم و برویم، زیرا اگر بیاید باز هم ممانعت مىكند، لذا برخاستیم تا خارج شویم، اما دیدیم در بسته است .

فهمیدیم كه آن مرد مـؤمـن بـراى آن كـه از رفتن ما جلوگیرى كند، حیله‌اى به كار برده و در را بسته است، لذا مجبور شدیم همان جا بنشینیم .

در همین لحظات طفلى را میان ایوان دیدیم كه كاسه‌اى در دست دارد و مىخواهد از كوزه‌اى كه آن جا بود، آب ببرد به او گفتیم: در را باز كن .

او هـم بـىخبر از موضوع در را باز كرد. به سرعت بیرون آمدیم و به راه افتادیم .

بعد از آن كه از اتاق و حیاط، كه بالاى تلى قرار داشت، خارج شدیم، صاحب منزل، كه براى انداختن برف بالاى بام رفته بود، ما را دید و صدا زد: آقایان عزیز، نروید كه تلف مىشوید.

بیچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مىروید؟ فایده‌اى نداشت و ما اعتنا نمىكردیم .

وقـتـى اصـرار را بـىفایده دید، دوید و صدا زد راه بسته و ناپیدا است و شروع به نشان دادن مسیر نـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف بروید و تا جایى كه صدایش مىرسید، راهنمایى مىكرد و ما راه مىرفتیم .

مـسـافتى كه از آن روستا دور شدیم، راه را كه كاملا بسته بود، نیافتیم و بی‌خود مىرفتیم .

گاه تا كـمر یا سینه به گودال‌هایى كه برف آنها را هموار كرده بود فرو مىرفتیم و گاه مىافتادیم و بدتر از هـمـه آن كـه، رشته قنات آبى در آن جا بود كه برف و بوران اثر چاه‌هاى آن را بسته بود و ترس افـتـادن در آن چـاه‌هـا را هـم داشـتـیـم .

بـه علاوه آن كه، راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها مىگذشت؛ كفش و لباس هم مناسب با هواى تابستان بود.

گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرو مـىرفـتـند كه نمىتوانستند خارج بشوند، مگر این كه بقیه او را بیرون بكشند. با وجود این حالت چون هوا آفتابى و روشن بود، مىرفتیم .

در بین راه، ناگاه ابرها به یكدیگر پیوسته و هوا تاریك شد، بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پاى ما را خیس نمود، اعضاى بدنمان، از وزیدن بادهاى سرد و وجـود بـرف و بـوران از كار افتاد، به همین جهت همگى از زندگى خود ناامید شدیم و به هلاكت خـود یـقـین پیدا كردیم .

با پیش آمدن این حالت انابه و استغفار كرده و شروع به وصیت كردن به همدیگر نمودیم .

بعد از وصیت‌ها و آمادگى براى مردن، من گفتم: نباید از فضل و كرم خداوند مایوس شد ما بزرگ و ملجا و پناهى داریم كه در هر حال و زمانى قدرت یارى و كمك ما را دارد، بهتر آن است كه به او استغاثه كنیم .

دوستان گفتند: این شخصى كه مىگویى، كیست؟ گـفـتـم: امـام عـصـر و صـاحـب امر، حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را مىگویم .

تا ایـن سـخن را از من شنیدند، همگى به گریه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه، وادركنا یا صاحب الزمان، بلند نمودند.

ناگاه باد، آرام و ابرها پراكنده و آفتاب ظاهر شد.

وقتى این وضع را دیدیم بسیار خوشحال و مسرور شـدیـم، اما همین كه اطراف را نگاه كردیم، دیدیم در چهار طرف غیر از كوه و تپه چیزى مشاهده نـمىشود و آن راهى كه باید مىرفتیم، مشخص نبود.

از ترس آن كه اگر برویم شاید راه را اشتباه كنیم و طعمه درندگان شویم، متحیر ماندیم .

در هـمـیـن حـال ناگهان دیدیم كه از طرف مقابل بر بالاى بلندى، شخصى پیاده ظاهر شد و به طرف ما آمد.

همه خوشحال شده و به یكدیگر گفتیم: این همان گردنه‌اى است كه بین ما و منزل باقى مانده است و این شخص هم از آن جا مىآید. او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شدیم تا آن كه به یكدیگر رسیدیم .

شخصى بود به لباس مردم آن نواحى كه ما تصور كردیم از اهالى آن جا است و از او راه را پرسیدیم .

گـفـت: راه همین است كه من آمدم و با دست اشاره به آن جایى كه اول دیده شد، نمود و گفت: آن هم اول گردنه است .

بعد از این صحبت‌ها از ما گذشت و رفت . ما هم از محل عبور و جاى پاى او رفتیم تا به اول گردنه رسیدیم و نفس راحتى كشیدیم، اما اثر قدم او را از آن مكان به بعد ندیدیم، با آن كه از زمان دیدن او و رسیدن ما به آن جا، هوا كاملا صاف و آفتاب نمایان و برف تازه‌اى غیر از بـرف قـبـلى نباریده بود و عبور از میان گردنه هم بدون آن كه قدم در برف اثر كند، ممكن نبود.

ضمن این كه از بلندى، تمام آن صحرا نمایان بود، و ما هر چه نگاه كردیم آن شخص را در آن بیابان هموار ندیدیم .

تمام همراهان از این موضوع تعجب كردند! هر قدر در اطراف نظر انداختیم كه شاید جاى پایى پیدا كـنـیم، دیده نشد.

حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان كه نزدیك به نیم فرسخ بود، همت را بر آن گماشتیم كه اثر پایى پیدا كنیم، ولى با كمال تعجب پیدا نكردیم و ندیدیم .

پس از ورود به آن روستا پرسیدیم: امروز این جا و این طرف گردنه، برف تازه باریده؟ گـفـتند: نه، بلكه از اول روز تا به حال هوا همین طور صاف و آفتاب نمایان بوده است، جز آن كه شب گذشته برف كمى بارید.

از دیـدن ایـن امـور غـیـر طبیعى و آن اجابت و دستگیرى بعد از استغاثه ما، براى من و بلكه همه هـمراهان هیچ شكى در این كه آن شخص، آقا و مولا حضرت ولى عصر ارواحنا فداه، یا آن كه مامور خاصى از آن درگاه بوده است، نماند.

منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.