اشیاء مقدس
با وجود این اتفاقات، آنجا در نیشابور، كفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادرانی بودند كه تصمیم گرفتند ساختمان تازهای در آن حیاط بسازند. برای این كار، مابقی آن درخت را هم كه در زمین مانده بود، بیرون كشیدند.
برنامه انتقال پیشوای هشتم از مدینه به مرو توسط كاروان اعزامی در حال انجام بود. كاروان نزدیك به پایان راه، از دروازه نیشابور عبور كرده و مدت زمانی طول كشید تا بالاخره شتر حامل پیشوای هشتم بر روی زمین زانو زد و كاروان متوقف شد: محله غربی ـ كوچه بلاشآباد ـ خانه حمدان بن پسند.
بدین ترتیب پیشوای هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفید از شتر پیاده شد. یكراست به سمت گوشه حیاط رفت و خاكش را كنار زد. پیشوای هشتم دانه بادامی را زیر درخت كاشت و به سوی جمعیت برگشت. نور شدید خورشید خاك آن قسمت از حیاط را كه انگار نور میتاباند، درخشان تر میكرد.
دانه بادام كاشته شد، زودتر از آنچه تصورش میرفت، سر از خاك بیرون زده به سرعت رشد كرد و همان سال اول بادام داد. در این زمان بود كه مردم نیشابور در حالی كه از رشد سریع دانه بادام تعجب كرده بودند، فهمیدند كه میتوان برای بهبود بیماریها از آن استفاده كرد.
بیماری كه درد چشم داشت، یكی از آن بادامها را روی چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداری یكی از آن دانهها را همراه خود داشت، زایمانش ساده میشد و بچهاش راحت به دنیا میآمد.
آنها همچنین فهمیدند كه برای درمان دل درد چهارپایانشان میتوانند شاخهای از درخت را بریده و به شكم حیوان بكشند تا آرام شود. اما مدت زمانی طول نكشید كه درخت بادام، ناگهان خشك شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخههای خشك شده آن را برید و بعد از آن بود كه بیناییاش را از دست داد.
عجیب بود كه با وجود این اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ریشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خیلی زود اموالی را كه در شهر فارس داشت و هفتاد یا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوری كه اثری از آن باقی نماند.
آیا در این اتفاق نشانهای وجود نداشت كه مردم نباید اشیاء و پدیدههای مقدس و اسرارآمیز را نابود میكردند و بدین ترتیب به كار دانای متعال دخالت میكردند؟
با وجود این اتفاقات، آنجا در نیشابور، كفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادرانی بودند كه تصمیم گرفتند ساختمان تازهای در آن حیاط بسازند. برای این كار، مابقی آن درخت را هم كه در زمین مانده بود، بیرون كشیدند.آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را نادیده بگیرند. شاید فهمیدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شاید با خودشان فكر كرده بودند: «اینها حرفهای بیسر و ته و شایعات به درد نخوری است كه مردم سر هم كردهاند.»
بعد همانطور كه انتظارش میرفت، قانون معنوی كه در درخت نهفته بود، یكبار دیگر عمل كرد. یكروز اتفاق بدی افتاد. برادر كوچكتر در حالیكه به مأموریتی رفته بود، پای راستش سیاه شد. او مدیر اوقاف امیر خراسان بود. پایش را بریدند و بعد از یكماه خودش هم مرد. اما روی دست برادر بزرگتر دملی زد كه با رگزنی هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنیا رفت. آنها در مقابل چنین نیرویی، كاری نمیتوانستند بكنند. به علاوه قانون الهی همیشه قویتر از هر قانون دیگری است.
مسلماً در آن نقطه از زمین كه پیشوای هشتم درخت بادام را كاشته بود، هالههای اسرارآمیزی از جانب خدا موج میزد كه مردم برآوردن حاجتهایشان را در آن میدیدند، اما حمدان، پسر حمدان، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زیبایی شگفتانگیز آن درخت بادام را ببینند و نابود كردن آن درخت، سرانجام باعث رهیدن نیروی ماورای طبیعی نهفته در آن شد.
و هنوز هم این جمله شنیده میشود: اینها حرفهای بیسر و ته و شایعات به درد نخوری است كه مردم سر هم كردهاند.
منبع: عیون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494
بخش حریم رضوی