تبیان، دستیار زندگی
پوشیدم بین خودم و بین تو (هارون) به پوشش نبوتی كه استتار می‌شوند به وسیله آن انبیاء...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پناه می‌برم به خدا


تو قدرتی بر من نداری و تو نه بر گوشم و نه بر دیده‌ام و نه بر مویم و نه بر پوستم و نه بر گوشم و نه بر خونم و نه بر مغزم و نه بر اعصابم و نه بر استخوان‌هایم و نه بر دارایی‌ام و نه بر آنچه خدای من بر من روزی داده مسلط هستی


«به نام خدا، همانا من پناه می‌برم به خداوند رحمان از شر تو (هارون)، چه پرهیزگار باشی و یا نباشی» شروع دعا همین بود. پیشوای هشتم بارها این را زیر لب زمزمه كرده بود. دعایی بود كه همیشه همراهش بود.

اما اباصلت هیچ وقت مثل الآن كه توی مسجد مدینه سر در گریبان خود گرفته بود و شور و حال خواندن این دعا را داشت، به معنایش نیندیشیده بود. پیشوا چند متر آن طرف‌تر با یارانش نشسته و مشغول مباحثه بودند. اباصلت نگاهی به او انداخت. امروز صبح چه خیال‌های بیهوده‌ای كرده بود.

«متوسل به خدایی شدم كه همه چیز را می‌شنود و همه را می‌بیند، بر نشنیدن گوش تو و ندیدن نگاه تو»

ادامه دعا همین بود. شاید اگر اباصلت هم همانند پیشوا متوسل به این دعا می‌گردید، صبح آنطور مضطرب و نگران نمی‌شد؛ وقتی كه پیك هارون وارد منزل پیشوا شده و رو به پیشوا گفته بود: از جایت حركت كن. خلیفه تو را طلب كرده.

لحنش طوری بود كه ته دل اباصلت را لرزانده بود. پیشوا به او نگاهی كرده و گفته بود:

پناه می برم به خدا

اباصلت! من را برای نابودكردن می‌برند. ولی به خدا سوگند كه نخواهند توانست كوچكترین آسیبی به من برسانند، چون در این مورد از جدم رسول الله(ص) كلماتی دارم.

بعد هر سه از منزل پیشوا بیرون آمدند و به سمت قصر هارون به راه افتادند.

«تو قدرتی بر من نداری و تو نه بر گوشم و نه بر دیده‌ام و نه بر مویم و نه بر پوستم و نه بر گوشم و نه بر خونم و نه بر مغزم و نه بر اعصابم و نه بر استخوان‌هایم و نه بر دارایی‌ام و نه بر آنچه خدای من بر من روزی داده مسلط هستی»

اباصلت در طول راه تا حدی آرام شده بود. اما ته دلش چیزهای مبهمی را می‌شنید كه بردباری‌اش را از او می‌گرفت؛ چیزهایی كه هیچ دلش نمی‌خواست بشنود.

كمی بعد، از پله‌های قصر بالا می‌رفتند، بعد وارد تالار شدند. هارون پوشیده در جامه‌ای اشرافی بر تخت تكیه زده بود و دو ردیف از سربازان محافظش از دو طرف، ستون شده بودند.

پیشوا به محض اینكه چشمش به هارون افتاده بود، شروع به زمزمه كردن همین دعا كرده و فقط نیم نگاهی به هارون انداخته بود. اباصلت شانه به شانه پیشوا و كنار او ایستاده بود. هارون سكوت كرده بود و صدایش در نمی‌آمد.

«پوشیدم بین خودم و بین تو (هارون) به پوشش نبوتی كه استتار می‌شوند به وسیله آن انبیاء از یورش‌های ستمكاران و سلاطین ظلم»

چهره هارون هر لحظه رنگ پریده‌تر می‌شد. به ناگاه گفت: ما دستور دادیم به شما صد هزار درهم بدهند. نیازهای خویشاوندانتان را یادداشت كنید تا تمام آن خواسته‌ها را بر آوریم.

«جبرئیل از سمت راستم و میكائیل از سمت چپم و اسرافیل از پشت سرم و رسول خدا(ص) از مقابلم، من را حفظ می‌كنند»

چه اهمیتی داشت كه تصمیم هارون چه بود؟ اباصلت باید این را زودتر می‌فهمید. پیشوا متوسل به خدا شده بود و حالا خدا آنجا در اطرافش بود؛ مثل همیشه.

دقایقی بعد اباصلت به دنبال پیشوا از پله‌های عمارت راهی شده بود. حالا داشت توی مسجد این دعا را می‌خواند و به معنایش می‌اندیشید. بوی خوش عطر پیشوا را در فاصله چند متری خود می‌شنید و از این موضوع خوشحال بود. از اینكه هارون در برابر پیشوا، تصمیمش را عوض كرده بود.

«خداوند آگاه است بر آنچه جلوگیری می‌كند خطر تو را بر من و منع می‌كند شیطان را از آمدن به سوی من»

این جمله آخر دعا بود. اما اباصلت دوباره آن را از سر گرفت، به طرز عجیبی احتیاج داشت كه باز هم آن را بشنود.


منبع: خورشید شرق، عباس بهروزیان، داستان 9

بخش حریم رضوی