تشرف شهیدثانى (ره)
مرحوم شهیدثانى مىفرمایند: در مـنـزل رمـلـه (نـام محلى است)، به مسجد آن جا، كه معروف به جامع ابیض است براى زیارت پیامبرانى كه در غار آن جا مدفونند، رفتم .
وقتى رسیدم، دیدم در مسجد قفل است و احدى در آن جا نیست. دست خود را بر قفل گذاشته و كشیدم.
در باز شد و من وارد غار شدم .
در آن جا مشغول نـمـاز و دعـا گردیدم و به حدى توجه قلبى به خداى تعالى برایم پیدا شد كه از حركت قافلهاى كه همراهش بودم، فراموش كردم .
مـدتـى در آن جـا نشستم .
پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوى مكان قافله رفتم، اما دیدم آنها رفتهاند و هیچ كدام از ایشان نمانده است .
در كار خویش متحیر ماندم و به فكر فرو رفتم، چون بـا پـاى پـیـاده كـه نمىتوانستم به قافله ملحق شوم .
از طرفى اثاثیه و حیوان مرا همراه خود برده بـودنـد.
به ناچار تنها و پیاده به دنبال آنها به راه افتادم تا آن كه از پیاده روى خسته شدم و به قافله هم نـرسـیـدم .
حـتى از دور هم كاروان را نمىدیدم .
در این احوال كه در تنگى و مشقت افتاده بودم، مردى را دیدم كه رو به طرف من آمد، او بر استرى سوار بود و وقتى به من رسید، فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.
سـوار شـدم .
مـانند برق راه را طى كرد و طولى نكشید كه به قافله ملحق شدیم .
آن شخص مرا از استر پیاده كرد و فرمود: به نزد رفقاى خود برو.
من هم داخل قافله شدم .
شهیدثانى مىفرماید: بین راه در جستجویش بودم كه او را ببینم، اما اصلا ایشان را ندیدم و قبل از آن نیز ندیده بودم.
منبع:
كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.
