تبیان، دستیار زندگی
انسیه شاه‌حسینی در جلسه نقدی که با مدیریت سهیلا عبدالحسینی برگزار شد گفته بود: «فرزانه صالح‌آبادی واقعاً آموزشیاری بود که در سر کار مقدس خود در روستای توپچنار به شهادت رسید... من یک سال در آن روستا بودم و با آنها زندگی کردم. مردان روستا اکثراً به کار قاچا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مشاطه‌ برگشته‌بخت و رئالیسم بزک‌شده

نگاهی نقادانه به کتاب توپچنار


انسیه شاه‌حسینی در جلسه نقدی که با مدیریت سهیلا عبدالحسینی برگزار شد گفته بود: «فرزانه صالح‌آبادی واقعاً آموزشیاری بود که در سر کار مقدس خود در روستای توپچنار به شهادت رسید... من یک سال در آن روستا بودم و با آنها زندگی کردم. مردان روستا اکثراً به کار قاچاق مشغول بودند و زنهایشان وضع بسیار اسفباری داشتند.»(مجله ادبیات داستانی، شماره 106)

توپچنار

رمان توپچنار اثر انسیه شاه‌حسینی، در سال 1378 توسط وزارت ارشاد دولت اصلاحات، به‌عنوان یکی از بیست برگزیده بیست سال ادبیات داستانی پس از انقلاب ایران معرفی شد که شاید گواه بر ارزشمند بودن کار باشد؛ این رمان تاکنون چندین بار به چاپ رسیده،  اما زمانی که گفته می‌شود این رمان در آمریکا، ایتالیا، سوئیس و انگلیس با استقبال روبه‌رو شده ناخودآگاه از خود می‌پرسیم که به‌راستی این استقبال به جهت ارزش هنری کار بوده و یا عواملی دیگر باعث این استقبال شده است.

مبتنی بر مرزبندی‌های ژنریک، رمان «توپچنار» چگونه رمانی خواهد بود؟ به عناصر زمینه‌اش بنگریم: مکان روستای توپچنار است در حوالیِ بجنورد. زمانْ سال‌های اول انقلاب ایران و بحبوحه‌ جنگ با عراق. شخصیت اصلی فرزانه، دختری 20ساله، است که آموزشیار نهضت سوادآموزی شده و برای آموختن علم جهت‌دار پا به توپچنار گذاشته. انگیزش داستان چیست و چگونه شکل می‌گیرد؟ میل به همراهیِ او در این هدف انسانی و البته بسیاربسیار دشوار. این‌ها کنارِ یادداشت نویسنده در ابتدای کتاب، که آگاه‌مان می‌کند از وجود خارجی فرزانه صالح‌آبادی، خانواده‌اش و مردم توپچنار، مطمئن‌مان می‌سازد با رمانی رئالیستی مواجه‌ایم. بیراه هم نیست: علاوه بر آن مۆلفه‌ها، در پیرنگ داستان هم از وقایعِ، به‌معنای متعارف کلمه، غیرواقعی و نپذیرفتنی، که ربط و رابطه‌ای علّی میان‌شان نباشد، خبری نیست. زاویه‌ دید هم سوم شخص دانای کل اختیار شده که نظرگاه مورد علاقه‌ رمان‌نویسان رئالیست قرن نوزدهمی بود.

انسیه شاه‌حسینی در جلسه نقدی که با مدیریت سهیلا عبدالحسینی برگزار شد گفته بود: «فرزانه صالح‌آبادی واقعاً آموزشیاری بود که در سر کار مقدس خود در روستای توپچنار به شهادت رسید... من یک سال در آن روستا بودم و با آنها زندگی کردم. مردان روستا اکثراً به کار قاچاق مشغول بودند و زنهایشان وضع بسیار اسفباری داشتند.»(مجله ادبیات داستانی، شماره 106)

پس اشکال کار کجاست؟ نگاهی دوباره به همین مۆلفه‌ها بیندازیم و این بار، ببینیم که چگونه در زبان پرداخت شده‌اند؛ چگونه‌ زبانی برای خلق‌شان به کار رفته می‌شود از همان یادداشت کذایی آغاز کرد. این ترکیب‌ها را ببینید: «کبودی نیلوفرهای شوق»، «گودال مرگ»، «دانه‌ خفته‌ جان» و «گلخن زندگی‌تاب». باورتان می‌شود، به‌جای متنی شبه‌ادبی و سانتیمانتال که به شکلی دست‌وپاشکسته و بدون تسلط زبانیِ کافی می‌کوشد از متون منثور فخیم و فاخر ادبیات کهن و کلاسیک ایران تقلید کند (خدا مرحوم مهدی سهیلی را بیامرزاد!)، با رمانی رئالیستی درباره‌ رنج‌های امروزیِ مردمی تنگ‌دست و، به معنای واقعی کلمه، محروم مواجه باشیم؟ و این تازه اول کار است. کنار هم ردیف کردن مسلسل‌وار ترکیبات، در ادامه، جملاتی چنین می‌سازد: «طنین زنگی در غبار ذهن اندوه‌زده‌اش پیچید»، «به حریر مهتاب‌رنگ خواب مجال داد بر قامت جوانش، آرام‌آرام، بلغزد»، «لاله‌ سرخ نگاهش، که از دشتی دیم برخاسته بود، تمنای باران داشت»، «چلچله‌ چالاک خیالش از بامی به بامی می‌پرید»، «آقامعلم که ...

ناغافل در قفس اندوه یکی از طوطیان مزاحم گرفتار آمده بود، آرام‌آرام، در خود نشست می‌کرد»، «اولین‌بار بود که گرمای توجه یک مرد به جانش می‌ریخت»، «مثل یاس سفید شبنم‌زده‌ای از پشت پرده‌ بهشت بیرون آمد [منظور حمام است!]»، «فرزانه غافل از حکمت دل، که در بیشه‌ آن شیر بلاگران آهو می‌شود، پرسید» و نمونه‌های پرشماری از این دست که تضمین می‌کنم حتی اگر کتاب را تفننی باز کنید و به آن تفأل بزنید هم چندتایی‌شان جلوِ چشم‌تان سبز خواهند شد.

و این‌ها همه هست تا بعدتر که مشاطه‌ توپچنار و اطراف، که طبیعتاً درس‌نخوانده و بی‌سوادمانده است و به شکلی معنادار به‌همراه آقامعلم آبادی، تا پایان رمان نام نمی‌یابد و با پیشه‌اش خطاب می‌شود، برای نخستین‌بار با فرزانه گفتگو می‌کند و فاجعه‌ زبان-زیباشناختی به اوج می‌رسد.

چرا فاجعه؟ و چرا، با وجود متعارف بودن تمام آن مۆلفه‌های ساختاریِ پیش‌گفته، زبانْ چنین اهمیتی در سنجیدن کیفیت اثر می‌یابد؟

می‌دانیم، دست‌کم امیدوارم چنین باشد، که رئالیسم و اثر رئالیستی، پیش از هر چیز، با خواستی بازنمایانه مَنِش‌نمایی می‌شود، با تلاش برای بازتاباندن واقعیت جهان عینیِ پیرامون در متن. به همین دلیل است که رئالیست‌ها زمان و مکانی متعین را برای آثارشان به کار می‌گیرند (فی‌المثل، در همین کتاب، هم‌زمان بودن رویدادها با رویداد تاریخیِ مهم موسوم به دفاع مقدس، تا حدی، دلالت‌مند و معناساز است)، شخصیت‌هایی که در زندگیِ روزمره بهشان برمی‌خوریم را، به‌عوض اشباح آثار رمانتیک، به داستان وارد می‌کنند و هکذا. نکته‌ مهم این‌جاست؛ این‌جا: ادبیات، تمام این‌ها در زبان ساخته می‌شوند، زبانی که، ناگزیر، باید تا حد امکان به منطق زبان نثر، یعنی ارجاعی (referential) بودن، نزدیک باشد.

دختر جوان وحشت زده به مارخیره شده بود . مرد چوب دستی اش را آماده کرد و به طرف ماررفت و آن را طوری حرکت داد که مار به نرمی به چوپ پیچید .آن گاه درنهایت آرامش ، خطاب به آن پیچک سمی گفت : چرا توی گذر آمدی حیوان ، نمی ترسی سرت را بکوبند ؟ هی زبان بسته ، شکمت را سیرکردی ، لم دادی توی راه ، هان ؟

برعکس و به‌جای آن، در این داستان همان زبان رقیقِ ادبی‌نما و، به تعبیر گویای مهدی اخوان ثالث، «دخترخانمی»، که مشابهش را این سال‌ها به‌کرات از دهن مجریان کم‌سواد برنامه‌های ظاهراً ادبیِ صداوسیما، هر دو، شنیده‌ایم، به کار گرفته می‌شود، همه‌جا و به‌خصوص، برای توصیف طبیعت و محیط، چه در توپچنار و چه در بجنورد. طبیعتی، از قضا، بی‌رحم، خشن و مرگ‌بار: گذشته از قاطرچیِ یک‌دست که دست دیگرش را در مبارزه با خرس‌ها، در گذر از تنگه‌ خرس، از دست داده، دو معلم روستا، شهربانو (همان زن حامله‌ی ذبیح، که لابد برای جلوگیری از فراموشیِ خواننده، آن‌قدر بر این معترضه‌، بر «زن حامله‌ی ذبیح» بودنش، تأکید می‌شود که سرزا می‌رود)، نرگسِ مسلول، پسر ننه نقل و نهایتاً، خود فرزانه در وَ توسط همین طبیعت جان‌شان را از دست می‌دهند؛ آن وقت، راویِ همه‌چیزدان داستان با تتابع اضافات، با استعمال مکرر استعاره‌های مُرده (dead metaphor)، با اضافه‌های سرگیجه‌آور تشبیهی، توصیف و تطهیرش می‌کند. اگر در ادبیات، چنان که دیدیم، زبان است که زمان می‌سازد، که شخصیت می‌سازد، که مکان می‌سازد، طبیعت رام‌نشده‌ روستایی که، به‌گواه داستان، مردمانش از آب لوله‌کشی و وسایل گرمایشی بی‌بهره‌اند با چنین زبانی ساخته نخواهد شد: «اسب زرین‌یال پاییز با وحشت از غول زمستانی که سر در پی‌اش نهاده بود پرشتاب می‌گریخت.»

مسئله بر سر تشبیه به غول شدنِ زمستان یا به جانوری دیگر نیست، مسئله این هم نیست که این ترکیب‌ها مستعمل و مستهلک و معمولی‌اند، حتی بر سر فهم این‌که رمان رئالیستی را با زبان ارجاعی می‌نویسند و نه با زبان مجازی-استعاری هم نیست؛ مسئله بر سر زیباشناختی کردن طبیعت است در شرایطی که، به‌گفته‌ خود راوی، درد و رنج و مرگ آن را فراگرفته. در همین شرایط است که همان راوی با مشاطه‌گری و بزک کردن آن طبیعت، اگر بخواهم از تمهیدات زبانیِ خودش استفاده کنم، غولی زمستانی را به جای عروس بهاری به خانه‌ بخت می‌فرستد.

به‌علاوه، نکته‌ روشنِ گویا هنوز روشن‌نشده‌ دیگری نیز هست: تشبیه و تمهید و استعاره را، لااقل در ادبیات مدرن، «برای قشنگی» به کار نمی‌برند، برای کارکردی ساختاری ازشان استفاده می‌کنند. ویژگیِ این توصیف‌های زائد و اما «خوشگل» آن است که حذف‌شان لطمه‌ای به دلالت‌های ضمنی اثر نمی‌زند و از آن نمی‌کاهد؛ تنها چیزی که در این صورت کاسته می‌شود همانا حجم کتاب، تا حدود شاید نصف اندازه‌ فعلی است که احتمالاً، کج کردن و چسباندن کلمه‌ رمان به بالای جلد آن را کمی مشکل می‌کرد.

پشت جلد کتاب:

دختر جوان وحشت زده به مارخیره شده بود . مرد چوب دستی اش را آماده کرد و به طرف ماررفت و آن را طوری حرکت داد که مار به نرمی به چوپ پیچید .آن گاه درنهایت آرامش ، خطاب به آن پیچک سمی گفت : چرا توی گذر آمدی حیوان ، نمی ترسی سرت را بکوبند ؟ هی زبان بسته ، شکمت را سیرکردی ، لم دادی توی راه ، هان ؟

سپس چوپ دستی را که سنگین شده بود ، بلندکرد و به کنار جاده برد و آن را لای علف ها رها کرد و برگشت . فرزانه که تمام مدت با حیرت به او نگاه می کرد نفسش را بیرون فرستاد و به مرد گفت که ممکن بود نیشش بزند .

لبخند گرم بر چهره سوخته مرد نشست و پس از لختی درنگ پاسخ داد : محبت چیزی نیست که مار آن را نفهمد.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: سوره مهر، کتاب توپچنار