تبیان، دستیار زندگی
محمد هاشم اكبریانی روزنامه‌نگار، نویسنده و شاعر است. او تا كنون مجموعه داستان آرامبخش می خواهم، كاش به كوچه نمی رسیدم و هذیان را منتشر كرده . داستان دخمه از این نویسنده را در ادامه می خوانید:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دخمه

داستانی از محمدهاشم اکبریانی


محمد هاشم اكبریانی روزنامه‌نگار، نویسنده و شاعر است.او تا كنون مجموعه داستان آرامبخش می خواهم، كاش به كوچه نمی رسیدم و هذیان را منتشر كرده . داستان دخمه از این نویسنده را در ادامه می خوانید:


دخمه

وقتی بهش رسیدم هنوز ...، نه دیگه نفس نمی کشید، مرده بود. برداشتم انداختمش تو رودخونه. بالاخره خوراک ماهی ها که می تونست بشه. البته می تونستم بذارم همون جا بدونه و لاشخورا بخورنش ولی چه فرقی می کنه که ماهی بخوره یا لاشخور. به هرحال انداختمش تو رودخونه. بعدشم برگشتم طرف خونه؛ خونه که نمی شه اسمشو گذاشت یه دخمه بود که شب و روزمو اون جا می گذروندم. یه بار یه سگ اومد و گفت: اینم شد زندگی که واسه خودت درست کردی؟ کاریش نکردم فقط خنده م گرفت. آخه هر کس زندگی [بدی]داشته باشه می گن زندگی سگی دارد! بعد همچی حیوونی به من می گه اینم زندگیه که تو داری؟ وقتی خندیدم برداشت گفت: کس و کاری نداری که در همچی جایی زندگی می کنی؟ بازم یه لبخند تحویلش دادم. از جواب ندادن و لبخندم لجش گرفت و عصبانی شد وقتی رفت از پشت سرش داد زدم عصبانی نشو می خواستم با لبخندم بهت بگم اگه ... وقتی دیدم راهشو گرفته و می ره بقیه حرفمو نزدم و رفتم تو دخمه م.

حالا که تو دخمه م نشسته بودم رفتم تو فکر به دیوارا نگاه کردم و به خودم گفتم: این که می گن دیوار بده و آدمو محدود می کنه. جز یه حرف مزخرف چیز دیگه ای نیست. بعدش بلند شدم و زدم از دخمه بیرون حوصله فکر کردنو نداشتم از فکر بدتر چیز دیگه ای سراغ ندارم. رفتم طرف رودخونه و شیرجه رفتم توش. لاشه ای رو که انداخته بودم تو رودخونه آوردم بیرون. گرچه یه بخشیش خوراک ماهی ها شده بود. اما هنوز می شد یه چیزایی ازش به دست آورد به هر زحمتی بود آوردمش تو دخمه و ازش چند تیکه گوشت و یه کم چربی کندم و رو آتیش پختم و خوردم. خوب بود، بالاخره  یه وعده گرسنگیمو جواب داد. در واقع خیلی هم زیادتر از یه وعده بود ولی من چون بیشتر از اون احتیاج نداشتم انداختمش از دخمه بیرون. وقتی دقیق تر فکر کردم دیدم بد نیست وعده بعدی غذامو هم از همین بخورم برا همین رفتم و دوباره آوردمش تو. وقتی یه وعده دیگه هم خوردم و انداختمش بیرون دیدم بعد از چند دقیقه همون سگه که مدت ها قبل گفته بود زندگیم خیلی وضعش خرابه اومد و کلی از اونو خور.د بازم به دیوار اتاق نگاه کردم و رفتم تو فکر اما این دفعه فوری جلو فکرمو گرفتم و ازش اومدم بیرون.

یارو خیلی راحت با همون قلم مو دیوارا رو رنگ زد و کارشو پیش برد فقط بدیش این بود که هی منو مجبور می کرد از این جا بلند شم و برم یه گوشه دیگه بشینم تا بتونه همه قسمتای اتاقو رنگ بزنه .دست که کارش بعد از دو روز تموم شد از همون شکافی که اومده بود تو رفت بیرون از همون اولشم که اومد تو تا آخرش هیچ حرفی با هم نزدیم نیازی هم نبود

تو همین وقت یه دست، واقعا فقط یه دست بود و هیچ چیز دیگه ای از تن آدمیزاد مثل سر و پا بهش وصل نبود. در بست دخمه رو شکافت و اومد تو. به محض ورودش، با یه قوطی رنگ و یه قلم مو افتاد به جون دیوارا و شروع کرد به رنگ زدن. اولش با خودم گفتم با یه قلم مو به این کوچیکی که نمی شه دیوارا رو رنگ زد، گیریم که خونه من دخمه باشه و دیواراشم کوچیک ولی هر چی باشه با یه قلم مو قطعا نمی شه این کارو کرد. آه، چقدر از این کلمه قطعا بدم می یاد. همش از قطعیت حرف می زنه که آخرشم می بینی قطعیتی در کار نبوده؛ درست مثل همین رنگ زدن دیوار که فکر می کردم قطعا نمی شه ولی شد. یارو خیلی راحت با همون قلم مو دیوارا رو رنگ زد و کارشو پیش برد فقط بدیش این بود که هی منو مجبور می کرد از این جا بلند شم و برم یه گوشه دیگه بشینم تا بتونه همه قسمتای اتاقو رنگ بزنه .دست که کارش بعد از دو روز تموم شد از همون شکافی که اومده بود تو رفت بیرون از همون اولشم که اومد تو تا آخرش هیچ حرفی با هم نزدیم نیازی هم نبود که چرت و پرت ببافیم و تحویل هم بدیم وقتی دست رفت بلند شدم همه رنگی رو که به دیوار خورده بود شستم و دوباره دخمه م شد عین اولش. دیوارا رنگ می خواست چی کار؟ بعد از اونم یه فیلم گذاشتم تو لپ تاپم و نگاش کردم فیلم خنده دار بود اما من گریه کردم. پدرم همیشه می گفت: من نمی دونم این اشک چیه که زرت و زرت از چشات می یاد بیرون؟ برعکس بابام، مامانم می گفت: من نمی دونم این خنده چی داره که همش می خندی؟ منم که  خیلی هم کم می خندیدم و هم کم گریه می کردم جوابی نمی دادم. خواهرمم می گفت: این همه حرف می زنی که چی بشه؟ [..] برات که مدام می ری با این و اون حرف می زنی؟ این در حالی بود که من اصلاً اهل حرف زدن و این چیزا نبودم و واسه همینم در برابر حرف خواهرمم (درست همون طور که پیش مامان بابام ساکت می موندم) جوابی نمی دادم و می رفتم یه گوشه دراز می کشیدم. حالا که تو دخمه نشستم حتی با خودم در فکرم هم حرف نمی زنم. با اون سگه که حرف زدم و از پشت سرش داد کشیدم برا این بود که ... چی بگم؟ نمی دونم برا چی بود؟ اون دسته از سقف اومد بیرون و وقتی دید دیوار رو از رنگ پاک کردم خندید و رفت. دخمه چیز خوبیه.

بخش ادبیات تبیان


منبع: شوکران 43