تبیان، دستیار زندگی
مرحوم حاج احمد قدیریان از نزدیك ترین و صمیمی ترین یاران شهید لاجوردی در دوران مبارزه و مسئولیت قضائی بود. دانسته های او از پروند های مرتبط با شهید لاجوردی كه جنبه ملی پیدا كرد، از جمله پرونده های امیر انتظام، سعادتی، منافقین و حزب توده، موجب شده كه دانسته
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لاجوردی به روایت مرحوم حاج احمد قدیریان4


مرحوم حاج احمد قدیریان از نزدیك ترین و صمیمی ترین یاران شهید لاجوردی در دوران مبارزه و مسئولیت قضائی بود. دانسته های او از پروند های مرتبط با شهید لاجوردی كه جنبه ملی پیدا كرد، از جمله پرونده های امیر انتظام، سعادتی، منافقین و حزب توده، موجب شده كه دانسته های او، كنجكاوی هر محقق و پژوهشگری را برانگیزد. مصاحبه شاهد یاران با این پیشكسوت انقلاب و سردار مبارزه با نفاق قدیم و جدید مشحون از ناگفته های بسیار از رویداد های مهم سال های نخستین انقلاب است.


 قسمت سوم

حاج احمد قدیریان،

حزب توده بعد از انقلاب، خود را همسوی با امام و مخالف با نهضت آزادی نشان می داد. شاید از این حیث بشود آنها را منافق محسوب كرد، هر چند منافق مصطلح قرآنی نبودند، چون اساساً ایدئولوژی دینی نداشتند. از برخورد شهید لاجوردی با سران آنها و اعترافات بعدی آنها كه در اثر یك ترفند انجام شد، چه خاطراتی دارید؟ از نقش شهید لاجوردی در بن بست كشاندن اینها مطالبی را ذكر كنید.

درباره این موضوع باید به شكل مبسوطی بحث كرد. شهید لاجوردی با همه به شكلی بسیار صمیمانه و صادقانه صحبت می كرد و می گفت،«انقلابی به رهبری چنین امامی، با این سابقه انقلابی و گذشته روشن اتفاق افتاده. شما در كجای دنیا چنین رهبری را می شناسید و باز هم با او بر سر معاندت و مبارزه هستید؟» شهید لاجوردی در ارتباط با موضوعی سعادتی خیلی دقیق تحقیق و بررسی كرد. سعادتی كسی بود كه افجه ای را اجیر كرده بود كه سید را بزند كه محمد كچویی را زد. صبح آن روز همه حكام شرع و آقای گیلانی و سید و ما نشسته بودیم و قرار بود افجه ای كه اسلحه اش را مسلح كرده بود داخل بیاید و همه را به رگبار ببندد كه جلوی در، محمد آقای میرابی جلوی او را گرفت. بعد آقای غفارپور كه معاون قضایی بود، رفت به محمدكچویی تندی كرد كه،«چرا دست این اسلحه داده اید؟» محمد گفت،«نه چیزی نیست.» و رفت بیرون كه اسلحه را از او بگیرد. اگر افجه ای داخل آمده بود، آنجا قتل عام به راه انداخته بود. روز هشتم بود كه هنگام ظهر، محمد را زد. صبح قرار بود سر آقای لاجوردی را نشانه بگیرد، یعنی ابتدا كه افجه ای آمد بیرون، سر آقای لاجوردی را نشانه گرفت. سید پیچید پشت درخت، محمد اسلحه كشید كه او را بزند، او سر محمد را نشانه گرفت. می خواهم بگویم كه دشمنان انقلاب، شهید لاجوردی را شناخته بودند و به همین دلیل او را نمی پذیرفتند. خدا شاهد است شهید لاجوردی با هر كسی كه صحبت می كرد، همین كه به چشم هایش نگاه می كرد، می فهمید او چه كاره است. در داخل زندان شهید لاجوردی با كیانوری و احسان طبری ساعت ها صحبت و احسان طبری را دگرگون كرد. اینها اهل قلم بودند. به آنها اتاق خوبی هم داده بودند كه در آن می نشستند و می نوشتند.

سران حزب توده در ابتدای دستگیری، گارد داشتند و حرف نمی زدند. چه شد كه ناگهان لو رفتند؟

ما وقتی با عمویی صحبت می كردیم، می گفت چهل سال در زندان بوده ام، بیست سال در، حكومت شاه و بیست سال پس از انقلاب، اما سیدطوری با او صحبت كرده بود كه عمویی تسلیم شده بود. در مورد كفر آنها كه نفاق هم قاتی آنها بود، شناخت خوبی داشت و بر اساس آن با آنها بحث می كرد.

اینها در ابتدا انقلاب، مواضعی شبیه به حزب جمهوری داشتند، از جمله در تسخیر لانه جاسوسی.

گفت و گوی شهید بهشتی و كیانوری را كه یادتان هست؟ كیانوری می گوید،«آقای بهشتی شما قبل از اینكه ما محكوم بشویم، دارید ما را محكوم می كنید.» شهید بهشتی می فرمایند،«انشاءالله كه محكوم خواهید شد.» وقتی لو رفتند، آن برنامه ها و كارهایشان كه اجرا شدند، فیلم را برایشان گذاشتند و آنجا بود كه آنها گفتند اشتباه كردیم. این نكته را هم بد نیست بگویم وقتی كه كمونیست هایی را كه به شهر آمل حمله كرده بودند، برای اعدام بردند، تیم ما از ساعت 11 همراه اینها بودند. یكی از آنها ظاهراً غذا نخورده بود. یكی از پاسدارها می پرسد،«چرا غذا نخوردی؟» طرف جواب می دهد،«معده ام ناراحت است و هر غذایی را نمی توانم بخورم.» می گوید،«می گفتی می رفتم برایت از غذای مریض های بهداری می گرفتم.» و می رود و برنج ساده و مرغ برای آن فرد می گیرد. او می گوید،«خوشحالم به دست كسانی اعدام می شوم كه مرد هستند.» اینها خروجی ها سید بودند. هم با پاسدار ها و هم با زندانی ها مهربان بود. آنها را به نماز جمعه و جاهای دیگر می برد و آنها فدایی سید بودند.

تقریباً یك ماه مانده به شهادت سید، رفتم به منزلش و گفتم،«حاجی! تو را می زنند.» یك كمی بینش امنیتی دارم. گفت،«كسی به من كاری ندارد.» گفتم،«حاجی! دقت كن.» گفت،«من همه پاسدارها را آزاد كردم و گفته ام كه بروند.» گفتم،«من برایت چه كنم؟» گفت،«من خیلی از خانه بیرون نمی روم. سر كار هم با دوچرخه می روم.» خیلی عادی می رفت و آن وقت آن حرف ها را درباره اش می زدند و می زنند. در محل كارم نشسته بودم كه بچه ها زنگ زدند كه آقای لاجوردی را در بازار زدند

سعادتی قصد كشتن شهید لاجوردی را داشت و به همین دلیل فردی را اجیر كرده بود كه سید را بزند. از نحوه برخورد شهید لاجوردی با او خاطراتی را نقل كنید.

سعادتی قبل از اینكه به سازمان مجاهدین وصل شود، پیكاری و از آن چپ های خبیث كثیف بود. محمدی كه در زندان، خودش را اعدام كرد، دستیار سعادتی بود. اطلاعاتی را دقیقاً گرفته بود و قرار بود صبح فردای آن روز، محمدی محاكمه شود كه شب قبلش خودش را حلقه آویز كرد. سعادتی حدود20 جلسه محاكمه داشت كه شنیدنی است. او در محاكمات خیلی طفره می رفت. آقای گیلانی رئیس دادگاه بود. شهید لاجوردی دقیقاً می دانست سعادتی چه كاره است. سعادتی بر چفت شد به سازمان مجاهدین و آنها هم شعارنویسی می كردند كه سعادتی آزاد باید گردد. سید با سعادتی هم ساعت ها صحبت و او را محكوم كرد. سید نفوذ كلامی عجیبی داشت. كاظم افجه ای از نیروهای نفوذی سازمان مجاهدین بود كه به صورت پاسدار وارد زندان شده و قیافه ای هم برای خودش درست كرده بود كه شهید كچویی هم تحت تأثیر قرار گرفته بود و وقتی به او می گفتند مراقب باش، می گفت،«نگران نباشید. من سابقه اش را دارم.» ما از این خوش بینی هایمان دو تا لطمه اساسی خوردیم. یكی نفوذی دادستانی كل بودكه بمب زیر میز اتاق شهید قدوسی گذاشت. آقای جولایی گفته بود،«این آدم را تصفیه كنید. من از او می ترسم.» اما كسی به حرفش ترتیب اثر نداده بود. روز حادثه، شهید قدوسی ده دقیقه ای پشت میز نشسته بود كه آن نفوذی سازمان مجاهدین از بیرون و با كنترل از راه دور، بمب را منفجر كرد. قدرت انفجار به قدری بود كه دیوار را هم تخریب كرد و شهید قدوسی به بیرون پرتاب شد. یكی از نمایندگان شهید قدوسی هم آنجا بود كه به كلی سوخت. افجه ای هم تلاش كرد به بخش 325 كه سعادتی بود برود. هنگام شب، نامه ای بین آن دو رد و بدل می شود و صبح افجه ای می رود بیرون و اسلحه رولور پنج تیر را می آورد داخل و محمدكچویی می زند.

درباره نحوه مدیریت شهید لاجوردی هم نكاتی را ذكر كنید.

شهید لاجوردی مدیریت قوی و منحصر به فردی داشت كه اگر بشود آن را پیاده كنیم، الگوی خوبی برای مدیران كشور است. اولاً انسان بسیار صرفه جوی بود. یكی از پارامترهای قدرتمند مدیریت این است كه یك مدیر به سیستم تحت امر خود اشراف داشته باشد شهید لاجوردی این گونه بود. ما وقتی در ساعت5/6 صبح مارس صبحگاه می زدیم، می دیدیم ایشان بیرون صبحگاه ایستاده. موقعی كه نیروها تقسیم می شدند و سر پست هایشان می رفتند، می آمد و با ما دست می داد و خسته نباشید می گفت. سركشی به بخش ها، شعبات، رسیدگی به پرونده ها و همه امور را با نهایت دقت انجام می داد. مسئولین شعبات در ارتباط با او، محو شخصیتش بودند. بسیار صمیمی و مهربان بود. شما الآن یك مدیر كل یا معاونش را ببینید كه با افراد زیردست چگونه رفتار می كند، آن وقت تصورش را بكنید كه دادستان تهران چطور رفتار می كرد كه همه دلشان می خواست با او ارتباط داشته باشند. سید گاهی بلند می شد و می رفت با كارمندانش غذا می خورد كه ببیند چه غذایی به آنها می دهند. یك بار یكی از كاركنان را دیده بود كه ماست برای خود و همكارانش می برد و گفته بود امروز با غذا ماست نداشتیم. اگر دیگران ببینند درست نیست. ببر پس بده. غذای جدا برای زندانی ها و كاركنان و مدیران وجود نداشت. همه یك جور غذا می خوردند. تسلط و اشراف او بر محیط كار و پیگیری امور و رفع مشكلات در او بی نظیر بود. هر كسی كه مشكلی داشت، سید تا جایی كه می توانست آن را رفع می كرد.

آخرین خاطره ای كه از ایشان دارید، چیست؟

تقریباً یك ماه مانده به شهادت سید، رفتم به منزلش و گفتم،«حاجی! تو را می زنند.» یك كمی بینش امنیتی دارم. گفت،«كسی به من كاری ندارد.» گفتم،«حاجی! دقت كن.» گفت،«من همه پاسدارها را آزاد كردم و گفته ام كه بروند.» گفتم،«من برایت چه كنم؟» گفت،«من خیلی از خانه بیرون نمی روم. سر كار هم با دوچرخه می روم.» خیلی عادی می رفت و آن وقت آن حرف ها را درباره اش می زدند و می زنند. در محل كارم نشسته بودم كه بچه ها زنگ زدند كه آقای لاجوردی را در بازار زدند. من دیگر چیزی حالیم نشد. به مسئول روابط عمومی مان گفتم،«دوربینت را بردار، راه بیفتیم.» ده دقیقه هم طول نكشید كه رسیدم پشت مغازه او در بازار جعفری و دیدم كركره مغازه را كشیده اند پایین. كلید را نمی دانم چی كسی برداشته و برده بود. من از بالای در كركره رفتم داخل مغازه و گفتم،«بگویید نماینده دادستان آمده و در را باز كنند.» در را باز كردند. اسماعیلی سر تیر شهید و آنجا افتاده بود، اما سید را برده بودند بیمارستان، چون هنوز نفس می كشید. سید دم پله های مسجد امام تمام كرده بود. من رفتم بیمارستان سینا بالای سرش. آن كسی كه دستگیر شده بود، نیروی انتظامی اشتباه كرده و او را نگشته بود و او هم سیانور خورده بود و تا برسانندش بیمارستان لقمان الدوله، از بین رفت.

ضارب اصلی بود؟

نه، ضارب اصلی، غضنفر نژاد بود كه او را توی آبادان گرفتیم. فرمانده عملیات بود.

چه جور آدمی بود؟

شمالی بود و دوره های مختلف نظامی را دیده بود و رجوی به او گفته بود كه اگر این كار را انجام بدهی، موقعی كه برگردی، از نظر تشكیلاتی بالا می روی. او موقعی كه سید را زد، فرار كرد و توی مسجد شاه تیراندازی هوایی كرد. بعد هم یك تاكسی گرفت و رفت میدان شوش و دو تا اسلحه اش را انداخت داخل جوی آب و رفت سه راه سلفچگان و از آنجا رفت اهواز. توی اهواز هم یك رادیو خرید و می گفت توی رادیو شنیدم كه آقای لاجوردی شهید شده.

چرا افكار عمومی را در جریان محاكمه ضارب قرار ندادند؟

من در جریان دادگاه غضنفر نژاد بودم. او دوره های مختلفی را دیده بود و چند بار هم او را در بازار بغداد برده و به او یاد داده بودند كه بازار جعفری این طوری است. صبح آن روز می روند و مغازه را شناسایی می كنند و بعد می روند مسافرخانه نزدیك آنجا و اسلحه هایشان را مسلح می كنند و بر می گردد بازار جعفری و حاجی را ترور می كنند. یكی دو تا از بچه ها آنجا بودند كه زخمی می شوند و آقای اسماعیلی هم كه درجا تمام می كند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28