تبیان، دستیار زندگی
برای ریختن چای به تخصص نیازی نیست. با این حال دختران دم بخت، وقتی قرار است یک سینی چای را برای مراسم خواستگاریشان آماده کنند، تصور می کنند یکی از فنی ترین کارهای دنیا را انجام می دهند. فرقی نمی کند که برای نتیجه ی مثبت این مجلس خواستگاری قلبشان بتپد یا نه
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آشپزی ایرانی


برای ریختن چای به تخصص نیازی نیست. با این حال دختران دم بخت، وقتی قرار است یک سینی چای را برای مراسم خواستگاری شان آماده کنند، تصور می کنند یکی از فنی ترین کارهای دنیا را انجام می دهند. فرقی نمی کند که برای نتیجه ی مثبت این مجلس خواستگاری قلبشان بتپد یا نه...


آشپزی ایرانی

برای ریختن چای به تخصص نیازی نیست. با این حال دختران دم بخت، وقتی قرار است یک سینی چای را برای مراسم خواستگاری شان آماده کنند، تصور می کنند یکی از فنی ترین کارهای دنیا را انجام می دهند. فرقی نمی کند که برای نتیجه ی مثبت این مجلس خواستگاری قلبشان بتپد یا نه. حتی اگر خواستگاری را در یک رودربایستی فامیلی قبول کرده باشی و پای اصرار پدر و مادر خودت هم در میان باشد، فرقی نمی کند. دلت نمی خواهد که سینی چایت کم و کسری داشته باشد.

حکایت یکی ازخواستگارهایی که برای من آمده بود، همین طور شد. نوه ی عموی مادربزرگ مادری ام نوروز گذشته به اتفاق مادر و پدر و خواهر و داماد و پسرهای دوقلوی پنج ساله یشان آمده بودند تهران و سری به مادربزرگم زده بودند و مادربزرگ هم برای شام اصرار کرده بودند و بعد هم تلفنی به ماماجانم گفتند بیاید کمک و من هم رفتم. دخترعموی مادربزرگم یعنی همان مادر خواستگار، وقتی شوهر می کند با شوهرش می روند شمال و همان جا می مانند. شوهر دخترعموی مادربزرگ یعنی همان پدر خواستگار اصلاً اهل گیلان بودند و همسرش هم به جلای وطن راضی بودند که نزدیک چهل سال آن جا مانده بودند و بعدتر گفتند که اصلاً دیگر حاضر نیستند جایی غیر از گیلان زندگی کنند.

من و مامان در آن مهمانی نوروز به محض رسیدنمان، رفتیم آشپزخانه و مشغول شدیم. مادربزرگ اسباب پخت باقلاپلو با گوشت و خورش قرمه سبزی را آماده کرده بودند، اما از آن جا که مهمان ها گیلانی بودند و من هم می خواستم قدرت یک دختر تهرانی که البته رگ و ریشه ای خراسانی داشت را به رخ بکشم ، علاوه بر باقلاپلو با گوشت و خورش قرمه سبزی، تصمیم گرفتم میرزاقاسمی و مرغ چغرتمه ی مبسوطی هم آماده کنم. البته دلم می خواست باقلاقاتوق بپزم، اما دیدم با باقلاپلو با گوشت جور درنمی آید. مادر هم مانع نشد به هر حال از کمالات پسر دخترعموی مادربزرگ بیشتر شنیده بود، ولی صادقانه بگویم من قصد تبلیغ برای خودم را نداشتم.

و چند ماه بعد مادربزرگ خبر آوردند که دخترعویشان برای پسرش می آیند خواستگاری من. بدون هیچ تأملی گفتم نه. مادربزرگ ناراحت شدند و گفتند که وعده گرفته اند و نمی شود که قرار خواستگاری را به هم زد. ماماجانم هم گفتند می آیند و بعد از رفتنشان جواب رد می دهیم.

سر شام، همه از دست پختم تعریف های زیادی کردند. دخترشان، همان که بچه های دوقلو داشت و بعدتر قرار شد که خواهرشوهرم باشد تا خواست بگوید که بله البته غذاهای گیلانی دیگر همه جا خریدار دارد اما همه همین میرزاقاسمی را می شناسند و عجیب است که شما چغرتمه (چخرتمه) درست کرده اید، سریع جواب دادم بله قصد داشتم خشک آویج بپزم که چون باقلا داشت، با باقلاپلو جور درنمی آمد و این را هم گفتم که حتی می دانم که همین خشک آویج را در جاهای مختلف گیلان متفاوت می پزند و اصلاً برخی نواحی به آن خشک آویج نمی گویند و برای آن ها اسمش باقلا شش انداز است. هنر آشپزی و فن بیان همراه با اعتماد به نفس کار خودش را کرد و نوه عموی مادربزرگ هم از هنرهایش گفت. از باغ پرورش نهالش که مرغوب ترین زیتون را می دهد و علاوه بر همه ی این ها در شطرنج نفر اول استان بوده و حالا مربی تیم استان است و ... محسناتی که نوه عموی مادربزرگ از خودش می گفت تصمیم به سفرآرایی مبسوط و مستطابم را درست نشان می داد، تا جایی که از علاقه اش به نگهداری از حیوانات خانگی گفت و به یکباره آن شمایل تحسین برانگیز در نگاهم خرد شد و خراب شد و ریخت. نگه داشتن سنجاب و جوجه تیغی و همستر! وای! اصلاً قابل تصور و تحمل نبود. دیگر حرفی نزدم و آن شب تمام شد.

و چند ماه بعد مادربزرگ خبر آوردند که دخترعویشان برای پسرش می آیند خواستگاری من. بدون هیچ تأملی گفتم نه. مادربزرگ ناراحت شدند و گفتند که وعده گرفته اند و نمی شود که قرار خواستگاری را به هم زد. ماماجانم هم گفتند می آیند و بعد از رفتنشان جواب رد می دهیم.

گفتم با این که دلم نمی خواست این خواستگاری پایان منجر به ازدواج داشته باشد، باز سینی چای را مرتب و تمیز و درجه یک سامان دادم. گفتم جواب رد می دهم اما محکم. بدون این که ایرادی از من بگیرند. باید سینی چای درخور من باشد نه جواب ردی که می خواهم بدهم. چای را که دور گرفتم و نشستم، بلافاصله آقای خواستگار گفت که فهمیده است که عروس خانم یعنی من از حیوان نگه داشتن خوشش نمی آید و پیش از آن که به تهران بیایند همه حیوان ها را به دوستان بخشیده و آمده است. با این حال جواب من، منفی بود.

وقتی رفتند و پدرم در مورد دلیل جواب منفی ام پرسیدند گفتم اگر حیوان ها را می برد و می فروخت شاید می شد که دوباره فکر کنم، ولی وقتی به دوستان نزدیکش بخشیده یعنی ته دلش به آن ها، دلبستگی دارد و بالاخره یک روز پای یکی یکی شان را به خانه باز می کند.

چند ماه بعد خواستگار دیگری برایم آمد. دامپزشک بود. اتفاقاً دیدم که چقدر کار قشنگی دارد. پذیرفتم و با هم ازدواج کردیم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان