ابرهاى سیاه
سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مىآمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مىپیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد كه مجبور شدیم به شهر برگردیم.
از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمىشد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.
در راه فكر كردم كه چقدر خوب مىشد اگر مىتوانستم امام را آزمایش كنم.
در همین فكرها بودم كه امام پرسیدند:

فكر كردم كه امام با من شوخى مىكند، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم:
«فرمودید باران؟! امروز كه حتى یك لكه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطرهاى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مىآمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مىپیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد كه مجبور شدیم به شهر برگردیم.
راوى: حسین بن موسى
منبع: مجله هنر دینی
بخش حریم رضوی