تبیان، دستیار زندگی
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطره‏اى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ابرهاى سیاه


سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد كه مجبور شدیم به شهر برگردیم.


از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمى‏شد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.

در راه فكر كردم كه چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمایش كنم.

در همین فكرها بودم كه امام پرسیدند:

ابرهای سیاه

«حسین!... چیزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»

فكر كردم كه امام با من شوخى مى‏كند، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم:

«فرمودید باران؟! امروز كه حتى یك لكه ابر هم در آسمان نیست...»

هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطره‏اى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .

سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد كه مجبور شدیم به شهر برگردیم.


راوى: حسین بن موسى

منبع: مجله هنر دینی

بخش حریم رضوی