وقتی كه میرفت
پیشوا جواب سلامش را داد، و گفته بود: مرا خوب ببین و زیارت كن كه از اینجا برای همیشه میروم. در سرزمین غربت از دنیا میروم و در كنار هارون دفن میشوم.
شاید اندوه مرد، سنگینتر از دوستانش بود. دلیلش این بود كه چیزهایی را از گذشته به یاد میآورد؛ چیزهایی كه نمیتوانست فراموش كند. پیشوا مدتها قبل از این روز برایش گفته بود: در سرزمین غربت از دنیا میروم و در كنار هارون دفن میشوم.

این جملهای بود كه پیشوای هشتم به او گفته بود؛ وقتی كه از مدینه میرفت. آن موقع مأموران مأمون برای بردن پیشوا آمده بودند. پیشوا برای آخرین بار به مسجدالنبی رفته بود. مرد در مسجد ایستاده بود و میدید كه چندین بار است پیشوا با پیامبر وداع میكند و هر بار دوباره با گریه به طرف قبر پیامبر بر میگردد.
«چقدر میگریست. طاقتم تمام شده بود»
مرد داشت این را در دل میگفت. حالا خودش میگریست و طاقت وداع با قبر پیشوا را نداشت. یادش بود كه توی مسجدالنبی نزدیك پیشوا شد، و سلام داده بود. دلیل آن همه گریه پیشوا چه بود؟ میخواست بفهمد.
پیشوا جواب سلامش را داد، و گفته بود:
حالا آن روز رسیده بود و او در بیصبری آشكاری بلند بلند میگریست، در حالی كه برای چندمین بار بود كه از قبر پیشوا دور میشد و هر بار دوباره به سمت آن بر میگشت.
منبع: ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی
بخش حریم رضوی