تبیان، دستیار زندگی
گفت و گو با مادر شهیدان محسن و مصطفی نورانی، محسن نورانی فرمانده جوان تیپ چهار پیاده مكانیزه ذوالفقار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مژده حاج همت به محسن نورانی 1


گفت و گو با مادر شهیدان محسن و مصطفی نورانی، محسن نورانی فرمانده جوان تیپ چهار پیاده مكانیزه ذوالفقار


مژده حاج همت به محسن نورانی

حاج همت ادامه داد:«من خواب دیدم كه تو به شهادت میرسی ، شهادتت هم طوری است كه اول اسیرت می كنن و بعد از اینكه آزار و شكنجه ات دادن و تو خواسته های اونها رو برآورده نكردی ، تو رو تیرباران می كنن و به شهادت می رسی.»

"مولود سالك" مادر شهیدان محسن و مصطفی نورانی در آستانه بیست و نهمین سالگرد شهادت پسر ارشدش، محسن نورانی؛ فرمانده جوان 19 ساله و دومین فرمانده تیپ چهار پیاده مكانیزه ذوالفقار، در گفت و گو با خبرنگار نوید شاهد با صدایی حزین و سرشار از غرور به در رثای فرزند شهیدش به شرح كودكی شیطنت آمیز تا بزرگی پر افتخارش می پردازد.

كودكی محسن/ خواست خدا بود محسن دوباره بماند

من پنج دختر و دو پسر دارم. شهید محسن چهارمین فرزند و اولین پسر خانواده محسوب می شد و شهید مصطفی فرزند آخرم.

محسن در آذرماه سال 1342 به دنیا آمد. ضعف توان جسمی، محسن را بارها تا پای مرگ پیش برد اما خواست خداوند آن بود كه محسن بماند. دوران شیرین كودكی را با شور و حال خاص خود سپری نمود.

پسرم، محسن، در دوران كودكی حصبه گرفته بود، دندان درد هم داشت، و ما مجبور بودیم كه او را مداوم دكتر ببریم. برایش سرم وصل می كردند تا قدری جان می گرفت. او بسیار ضعیف شده بود و زحمت دكتر بردنش بر دوش برادرم بود.

در دوران بارداری محسن، بسیار از نظر ویار و بارداری اذیت شدم به طوری كه حتی فكر سقط او به سرم افتاد. جوان بودم و خام..تا اینكه خدا مرا از تصمیمم منصرف كرد و او را دوباره به ما بخشید. زمان ولادتش آقای سیدی را آوردیم تا برایش اسم انتخاب كند. برای شكرانه ولادتش مجلس روضه خوانی گرفتیم.

انهایی كه كوچكی شطینت بیشتر داشته باشند در بزرگسالی عاقل و سربه راه می شوند .

محسن در دوران كودكی بچه ای بسیار شیطون و بازیگوش بود اگرچه پسر بچه همین طوری است. او را مدام از مهد كودك فرار می كرد و خواهرش دنبالش می رفت. از 10 سالگی كم كم شخصیتش شكل گرفت و بالغ شد. با بچه های كوچه بازی می كرد . بزرگتر كه شد او را به كلاس آموزش قران گذاشتم وقتی از مدرسه می امد یك پایش كلاس قران بود یك پایش دسته و سینه زنی. موقع اذان من او را به همراه خودم مسجد می بردم و می اوردم منزل ما در خزانه قلعه مرغی بود. در ایام عزا و محرم و شهادت معصومین پیرهن مشكی می پوشید خلاصه تمام رسم و رسوم های مذهبی را اجرا می كرد. در آن زمان محسن یك پسر تك پسرم بود. 13 ساله كه شد كم كم عاقل شد و شلوغی بچگی را كنار گذاشت .

حاج همت ادامه داد:«من خواب دیدم كه تو به شهادت میرسی ، شهادتت هم طوری است كه اول اسیرت می كنن و بعد از اینكه آزار و شكنجه ات دادن و تو خواسته های اونها رو برآورده نكردی ، تو رو تیرباران می كنن و به شهادت می رسی.»

نوجوانی محسن، نگران نباش مادر من جای بدی نیستم

در 15 سالگی فعالیت های فرهنگی اجتماعی خود ا آغازكرد. جنگ كه شروع شد، هر شب مسجد می رفت و ساعت 1نیمه شب به خانه باز می گشت. محسن اعلامیه های امام را پخش می كرد. سنگر می گرفتند. كارهای لازم مرتبط با جنگ را انجام می داد ساعت كه از نیمه می گذشت، من نگرانش می شدم. می رفتم و می دیدم كه در طبقه 3-2 مسجد با بچه ها نشسته. می گفتم:" بچه جون بیا شام بخوریم. دیر وقته. من می ترسم وقتی تو در خانه نیستی. می گفت: نترس مادر جان من جای بدی نیستم.

او می دوید و من می دویدم

در 15 سالگی عضو بسیج شد. پس از انقلاب پس از طی موفقیت آمیز دوره آموزشی، در حالی كه هنوز چند ماهی به شروع جنگ تحمیلی مانده بود از ادامه تحصیل دست كشید6-7 ماه گذشت و اصرار داشت به مرز كردستان برود می گفت بنی صدر لعنت شده گفته جنگ می خواهد شروع شود. اصرار داشت برود. به او می گفتم :تو كجا بری بچه جان. تو هنوز بچه ای نمی توانی اسلحه دستت بگیری و جنگ كنی. می گفت با دوستم می خواهم بروم و با عضویت در گروهی كه از پادگان امام حسین (ع) به مریوان اعزام شدند، به كردستان رفت . كوله پشتی را برداشت. من كه گمان نمی كردم تصمیمش واقعی باشد هیچی كوله باری به او ندادم .چون فكر می كردم شوخی می كند. او رفت من هم پشتش رفتم. بغض كرد و گفت مادر من! با دوستم رضا می خواهم بروم. رضا مادرش غش كرده بود. به همین خاطر همراه محسن نشد. محسن می دوید و من به دنبالش دویدم. در حین فرار می گفت مادر جان با هواپیما می خواهم بروم الان وقت حركتش است. خداحافظ! من رفتم.

مژده حاج همت به محسن نورانی

در دهه 60 نه تلفنی بود و نه هیچ وسیله ارتباطی دیگر كه از حال پسرم خبر دار شوم. 6-7 ماه طول می كشید تا فقط گاهی نامه ای به دست آدم برسد.

خودم را دلداری می داد و می گفتم كم كم درك می كنم، حالم خوب نبود، گریه می كردم. نزد دخترم كه تلفن داشت رفتم. تلفن خانه مدام زنگ می خورد. محسن بود می گفت: مادر جان اگر برگردم كردها سنگرها را می گیرند و مردم را می كشند. باید گروه و گردانی جایگزین بیایند تا خط را تحویل دهیم.

سال 1362 به عنوان فرمانده نیروی زرهی تیپ ذوالفقار به مریوان اعزام شد، در آن زمان جاده مریوان امنیت چندانی نداشت به صورتی كه از صبح تا 4 بعدازظهر جاده دست نیروهای خودی بود و بعد از آن دموكرات ها در جاده مستقر می شدند، این نا امنی باعث كندی حركت می شد. با پایان یافتن عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق به منطقه مهران برگشت و مدتی را آنجا بود تا این كه به منطقه قلاجه منتقل شد. سه ماه در این منطقه بود كه در همین زمان محسن نورانی به شهادت رسید.

من هم در جبهه فعالیت می كردم

در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) عازم كردستان شد و با حضور در تیپ 27 محمد رسول الله (ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عملیات بیت المقدس شركت نمود.

بعد از 8 ماه از اعزامش به بانه و مریوان یك بار به ما سر زد. از آنجایی كه محسن تنها پسرم بود دوست داشتم كنارم باشد. خودم هم برای پشت خط ها و در بسیج مساجد فعالیت می كردم مثلا در مسجد لحاف تشك می دوختم. لباس های پاره رزمندگان را ترمیم می كردم از اینكه خدمتی به رزمندگان می كردیم خیلی خوشحال می شدیم وقتی از جبهه غرب امد یك هفته نزد ما ماند. اما زود باید بر می گشت 3 سال بانه و مریوان بود. انجا نامه های تهدید آمیزی را به مرز عراق می انداخت نامه هایی كه حامل پیام امام خمینی برای جهاد و مبارزه بودند. محسن در جبهه غرب لباس كردی می پوشید و بر سرش دستار چارخونه بزرگ می انداخت او سن كمی هم داشت و لذا كمتر مورد شك قرار می گرفت. نصفه شب را می افتاد و تا صبح در خانه عراقی ها نامه می انداخت مدت سه سال در مریوان بود.

خبر اشتباهی شهادت

بعد از سه سال به رسید ما خبر محسن شهید شده است. البته این خبر اشتباه بود و او شهید نشده بود. ما بعد از شنیدن خبر گفتیم راضی ایم به رضای خدا. خواب بودیم كه ناگهان دیدیم در خانه مان قلقله بود. همسرم به پزشكی قانونی رفت تا جنازه پسر را شناسایی و بعد از آن پیكر پسر را به خانواده اش تحویل داد. ماجرا از ان جایی بود كه دوستش لباس شخصین را قرض گرفته بود تا به تهران بازگردد حتی نامه های من پسر شهید شد. و رزمندگان به اشتباه گمان كرده بودند كه او محسن بوده است.

توصیه های محسن به مادر برای شهادتش

هر دفعه می گفت: مادر ناراحت نباش نوبت شهادت من نزدیك است همه دوستانم شهید شده اند شهادت افتخار من است. ناراحت نباش، لباس مشكی نپوش، عجز و لابه نكن، وقتی شهید شدم شیرینی بده، دوستانش كه شهید می شدند مرا به خانه هایشان می برد تا از نظر روحی مرا امادگی بدهد و ناراحت نباشم. می گفت: انقدر باید شهید بدهیم كه پیروز شویم. ما در جنگ قدم به قدم بردیم اگر كسی شهید شود رزمنده دیگری اسلحه اش را بر می دارند و به دنبال جنگ و كارزار خودشان می روند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع نوید شاهد