تبیان، دستیار زندگی
هدفمان یک ماه شب نشینی بود و یک ماه نزدیک شدن به حضرت و یک ماه التماس از برگرداندن پدر به...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پروازی که برگشت خورد


هنگام ورود به حرم حسی برای گام برداشتن نداشتم. صورتم خیس بود و چشمانم به خوبی باز نمی شد. جلوتر از در ورودی هنگام غروب گوشه ای نشستم و التماسش کردم، اجازه ورودم را با خبر خوب شدن پدر بدهد.


حرفی از رفتن نبود، قصد یک ماهه کرده بودیم. دو هفته نشده قرار شد برگردیم. مطمئن بودم اتفاقی افتاده، اما جرات پرسیدنش را نداشتم. آخر شب بود که بغض گلویش ترکید و ماجرای بستری شدن پدر بابت شدت گرفتن بیماری اش را برایم تعریف کرد. هر دو گریه می کردیم. مشهد آمده بودیم تا شفایش را بگیریم و دست پر برگردیم، اما حالا باید خیلی زود خود را برای عیادت به تهران می رساندیم.

بلیط پرواز هم تهیه کرده بود و تنها چند ساعت فرصت داشتیم برای خداحافظی از آقا، دلم شکسته بود خیلی، به سمت حرم که می رفتم، اشک میریختم و از امام رضا(ع) شفای معجزه آسای پدر را می خواستم.

هنگام ورود به حرم حسی برای گام برداشتن نداشتم. صورتم خیس بود و چشمانم به خوبی باز نمی شد. جلوتر از در ورودی هنگام غروب گوشه ای نشستم و التماسش کردم، اجازه ورودم را با خبر خوب شدن پدر بدهد.

پروازی که برگشت خورد

امیدوار بودم و از همان اول که به مشهد آمدیم با اطمینانی که داشتیم قصد یک ماه را کردیم. هدفمان یک ماه شب نشینی بود و یک ماه نزدیک شدن به حضرت و یک ماه التماس از برگرداندن پدر به روز اول، پرا که بیماری شدت یافته بود و پزشکان جوابش کرده بودند. با قبول مسئولیت خودمان به خانه آورده بودیمش و مقدمات این سفر را فراهم کردیم. حالا هنوز دو هفته نشده خبر بدترشدن حالش و بردنش به بیمارستان را دادند.

شرایطی نداشت که خودش را بیاوریم وگرنه اگر بود، دیگر این همه بیقراری نبود.

همین طور که نشسته و اشک صورتم را خیس کرده بود، نادر زنگ زد، با صدای بلند و هیجان زیادی که داشت گفت: شاید باورت نشه، همین الان با دکتر بابا صحبت می کردم. دکتر می گفت بابا به طور معجزه آسایی خوب شده و تا چند ساعت دیگه هم مرخص میشه.

ناخودآگاه از جا بلند شدم، با گام های تند و پی در پی خودم را به صحن اسماعیل طلا رساندم و با حلقه شدن دستانم در پنجره طلا با صدای بلند از حضرت تشکر می کردم.

من تا چند دقیقه پیش به خصوص با گرفتن بلیط به تهران دیگر ناامید شده بودم، حالا از شدت خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و پروازی متفاوت را در دنیای حرم تجربه می کردم.

حالا به دو هفته با شکوه در کنار آقا، می اندیشیدم، پروازی که برگشت خورد و دعوت از پدر و مادر برای پیوستن به جمعمان.


منبع: نشریه حرم

بخش حریم رضوی