حق قهرمانان جبهه ادا نشده است
گفتگو با اکبر صحرایی نویسنده دفاع مقدس
متأسفانه در شأن دفاع مقدس و جنگ، آثار ماندگاری ساخته نشده است و به همین دلیل تیپ روشنفکران به ما بچه مذهبیها میگویند که ادبیات را نمیشناسید و آنها ما را قبول ندارند ما نیز تاکنون نتوانستیم مفاهیم مذهبی و اسلامی را به سمت ادبیات بیاوریم.

مجموعه ادامه دار سه جلدی به نام « دار و دسته دارعلی» نوشته اکبر صحرایی است. این سه جلد «آمبولانس شتری»، «گردان بلدرچینها»، «برانکارد دربستی» نام دارند که در حوزه ادبیات پایداری و با خمیر مایه طنز است. این مجموعه درباره طنز دفاع مقدس است و ویژگی آنها در این است که هر کدام شامل داستانهای کوتاه و مجزا از هم دیگر است اما در مجموع سه جلد آن پیوستاری دیده میشود که میتوان خوانش خاصی را در آن پیدا کرد. جلد اول و دوم هر کدام بیست داستان و جلد سوم 24 داستان را شامل میشود.
به بهانه «دار و دسته دارعلی» گفتگویی با اکبر صحرایی نویسنده انجام شده است:
آقای صحرایی، چه چیزی از واقعیت جنگ شما را وادار کرده است که به طنز روی آوردید؟
طنز جذابیتها و گیرایی بالایی دارد و هم چنین این شیوه نوشتن خودش جذابیت را میسازد، دلیل دوم؛ جان مایه ساختار زندگی ما ایرانیان طنز است و برای ما جنگ خودش زندگی بود و در درون این زندگی واقعی، طنز موج میزد، دلیل سوم اینکه رویه خودم طنز است و روحیه طنزآمیز را دوست دارم.
به نظر شما حوزه جنگ و شرایط حاکم بر آن می تواند محملی برای طنز نویسی و دیگر ژانرهای ادبی باشد؟
متأسفانه در شأن دفاع مقدس و جنگ، آثار ماندگاری ساخته نشده است و به همین دلیل تیپ روشنفکران به ما بچه مذهبیها میگویند که ادبیات را نمیشناسید و آنها ما را قبول ندارند ما نیز تاکنون نتوانستیم مفاهیم مذهبی و اسلامی را به سمت ادبیات بیاوریم. الآن هم رمانها و کتابهایی درباره جبهه و جنگ رایج شده است که واقعگرایانه است و بعد ادبیاتی آن خیلی ضعیف است و در آن رگههای ادبیات وجود ندارد، با این حال سعی کردم دفاع مقدس را با ادبیات آشتی دهم و آن را بخشی از ادبیات معاصر بدانم.
بعضی از نویسندگان میگویند که ما در حوزه دفاع مقدس، ادبیات با تعریف علمی آن نداریم و فقط مجموعههایی از خاطره نویسی است، شما چه فکر میکنید؟
به نظر میرسد تا اندازهای به جا باشد، ببینید در هالیوود الگوهایی مانند بتمن، مرد عنکبوتی، هری پاتر و ... وجود خارجی ندارند اما در ادبیات رشد کردهاند و تبدیل به قهرمانانی شدند که برای نسلها باقی میمانند. اما در حوزه ادبیات دفاع مقدس ما نتوانستیم الگو سازی کنیم و حق شهیدان؛ همت، باکری، عراقی ... ادا نشده است، من معتقدم در ادبیات میبایست الگوسازی شود، انتقاد روشن فکران ایرانی این است که چرا این الگوها را با رویه ادبی معرفی نکردید و فقط واقعگرایانه آنها را به نمایش گذاشتید، بنابراین من هم معتقدم باکری ها و خرازیها در رمان ماندگار نشدند.
در طنز چه کاری میتوان کرد که نه صرفاً واقعگرایانه باشد و نه نوشته های جنگ از حوزه ادبیات خارج شود؟
یکی از ویژگیهای طنز این است که ساختار شکنی میکند و قداستها را میشکند در طنز و ادبیات افراد خطا میکنند، اشتباه میکنند، ممکن است راه را اشتباه بروند، شخصیت خاکستری میشود. از آنجایی که ادبیات به معنای واقعی سیاه و سفید ندارد، اما میبینیم که بچه مسلمانها روی شخصیتهای سفید کار میکنند و تیپ روشن فکرهای ایران روی شخصیتهای سیاه مانور میدهند. هر چند هر دو گروه تک بعدی حرکت میکنند، با این حال شخصیت داستانهای آنها ادبیاتیتر است. اینکه ما در حوزه دفاع مقدس از ادبیات دور افتادهایم به این دلیل است که خیلی روی تاریخ شفاهی کار کردهایم و کمتر به حوزه ادبیات وارد شدهایم، زیرا در حوزه تاریخ شفاهی باید واقعگرایانه نوشت. به نظر من اگر قرار است کتابهایی مانند «نورالدین پسر ایران» و «پایی که جا ماند» و ... نوشته شود میبایست رمانهایی نیز در این زمینه نوشته شود. آن موقع می توان پای ادبیات داستانی را به حوزه جنگ و جبهه باز کرد.
داستانی از این مجموعه:
برانکارد دربستی
گرمای ظهر، دو امدادگر با برانکارد، تلوتلو میخوردند و هیکل گُنده مراد را عین اسباب گرانقیمتِ خانه، هِن و هِن، میآوردند: "آقایی که خودم باشم، باید برسم به دادِ این بیچارهها!"از سنگر روباز توی دل خاکریز که پایین میآیم، لت و لو میروم و انگار کدو، قِل میخورم پایین و صدای جرّ خوردن خِشتکم را میشنوم: "موقعیت هر لحظه تغییر میکنه!"گَرد و خاک لباسم را میتکانم و عین پنگوئن، کوتاه کوتاه، قدم برمیدارم و جلو برانکارد را میبندم.
ـ قربون، ایست!
زُل میزنم به امدادگر جوان مو سیاهی که از چپ فرق باز کرده و کجکی روی پیشانیاش ریخته. میگویم: «بذارینش زمین!»
امدادگر نوجوان عقب برانکارد، با کلّه تراشیده، پلک خاکگرفته اش را باز و بسته میکند. «برادر، نرسونیمش. شهید میشه!»
انگار قورباغه، باد توی غبغبه میاندازم. «آقایی که شما باشین.»
اشاره میکنم به مراد که کلاه حصیری روی صورت گذاشته و دراز به دراز روی برانکارد خوابیده: «این کِنه، ده بار شهید شده!»

امدادگر مو سیاه، با حرارت 10بار را میکشد: «دَده بار...مگه میشه برادر!»
عرق طاق کلّه ام را میگیرم و مراد را نشان میدهم.
ـ این پیله، هر بار میخواد بره عقب، زخمی میشه.
سوت پرّههای دماغ مراد، انگار سوت قطار، جیغ میکشد. کلّه آویزان به مراد نگاه میاندازم که عین گلوله توپ، روی تخت افتاده. گمانم تمام اجزای صورتش از زیر کلاه کابویی به ریشم می خندد. دو پا را به هم نزدیک میکنم و با احتیاط یله میشوم روی برانکارد.
ـ دربستی گرفتی قربون؟
جوان مو سیاه، میگوید: «برادر، خونریزی داره..!»
لبخند نرمی میزنم و کله تکان میدهم. «خاطرجمع باش، کَلکِ آبی زده. لابد گفته ترکش هم خورده تو باسنم؟!»
امدادگر مو سیاه، مبهوت و پُر شتاب، میگوید: «از کجا فهمیدی برادر؟!»
ـ روش کارشه. میگَنش کَلکِ کَپل، قربون!
وقتی لرزش کلاه حصیری را میبینم، با تحکم میگویم: «خلاف عرض نکردم! بذارین زمین و برین پی کارتون!»
دو امدادگر، دل به شک، برانکارد را زمین میگذارند.
پشت گوش میخارانم: «بیاین جلو خودتون ببینین!»
زانو میزنم و مثل بختک، چمپاتمه میزنم روی برانکارد و کلاه حصیری روی صورتش را پَس میزنم. «نوشابه دم کنم یا خربزه سیخ بکشم قربون؟»
مراد با صورت عرق نشسته، نیشخند میزند: «اجازه، هلاک شدم از گرما. بگو جای سِرُم، یه نوشابه تگری بزنن تو رگم دارعلی جون!»
دو امدادگر خسته و مُرده را نشانش میدهم.
ـ خیلی کیفِت کوکه؟ ببین حال و روز بیچارهها رو!
رو میکنم به دو جوان امدادگر.
ـ بیاین جلو و باسن سالم و کلک مرغابی اونو ببین.
فاتحانه برمیگردم و به صورت گرد و گلوله مراد خیره میشوم. با شیطنت میگوید: «اجازه، نخ و سوزن بدم خدمتت؟»
پا را به هم میچسبانم. شانه پَت و پهن مراد را میگیرم و با زور که میچرخانم، خون باسنش، کف برانکارد راه میافتد. انگار آب جوش ریخته اند روی کلّهام، سی و سه بند تنم می لرزد. تویوتای خرگوشی حاج صلواتی هم تلق و تلق از راه میرسد و ترمز میکند. حاج صلواتی، بلندگوی دستی را از ماشین بیرون میدهد و عین نقالیخوانهای قدیمی قهوهخانه، انگشت اشارهاش را به سمت آسمان میگیرد و میخواند:
" بالأخره از آن بالا آمد یک خمپاره
همه دَر رفـتند، جز مــراد بـیچاره!"
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: سوره مهر، وبلاگ داستان دفاع مقدس