تبیان، دستیار زندگی
چهار، پنج سالی بود که مدرسه نمی رفتم و مدام از این شغل به آن شغل وقت گذرانی می کردم. در هر کاری که می رفتم، از شاگردها و همکاری های قدیمی می شد که عده ای را ببینم. موقع بستنی فروشی، رانندگی با تاکسی پدر همسرم، پیتزا و ساندویچ به در خانه ی مردم بردن، طراحی
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بهترین فیلم سال


چهار، پنج سالی بود که مدرسه نمی رفتم و مدام از این شغل به آن شغل وقت گذرانی می کردم. در هر کاری که می رفتم، از شاگردها و همکاری های قدیمی می شد که عده ای را ببینم. موقع بستنی فروشی، رانندگی با تاکسی پدر همسرم، پیتزا و ساندویچ در ِخانه ی مردم بردن، طراحی دکوراسیون داخلی خانه ها و پتینه و رنگ و نقاشی ساختمان،...


پرنده مینا

چهار، پنج سالی بود که مدرسه نمی رفتم و مدام از این شغل به آن شغل وقت گذرانی می کردم. در هر کاری که می رفتم، از شاگردها و همکار های قدیمی می شد، که بعضی را ببینم. موقع بستنی فروشی، رانندگی با تاکسی پدر همسرم، پیتزا و ساندویچ به در خانه ی مردم بردن، طراحی دکوراسیون داخلی خانه ها و پتینه و رنگ و نقاشی ساختمان، خرید و فروش خودرو و گوشی موبایل. چند وقتی هم می رفتم جوجه مینا می خریدم. سه چهار ماهی نگه می داشتم حرف زدن که یاد می گرفتند می بردم و در بازار پرنده فروش ها می فروختم. همین بود که دیگر شاگردها و همکارهای قبلی هم باورشان شده بود که اصلاً معلم نبودم و به اشتباه چند سالی را به عنوان معلم گذرانده بودم.

اصلا معلمی را ول کرده بودم ، چون فکر می کردم معلمی زمان کافی برای سر وسامان دادن به فیلم نامه ها و نمایش نامه هایم را گرفته . اما همه ی فیلم نامه ها و نمایش نامه هایی که نوشته بودم روی دستم باد کرده بود و حتی برای دستیار سومی یک تله فیلم هم پیشنهادی نداشتم.

اصلاً معلمی را رها کرده بودم که بروم داخل سینما. هم پول در بیاورم و هم استعداد عجیب و غریب و منحصر به خودم را با دیگران قسمت کنم. اما نشده بود.

تا این که یک روز که  از بازار پرنده فروش ها برمی گشتم و چهار تا مینای هفت ماهه را فروخته بودم و پنج تا جوجه ی ده دوازده روزه خریده بودم، تلفن دستی ام زنگ خورد . یکی از همکارهای قدیمی بود. مدیر دبیرستانی بود که شش سال قبل، پیش او کار می کردم و نمی دانم چرا به گوشش نرسیده بود که فلانی یعنی من، معلمی را رها کرده و در این چند سال به چه کارهایی مشغول شده. گفت که مدرسه ی جدیدی راه انداخته و برای معاونت پرورشی دنبال کسی می گردد و چه کسی بهتر از من. با این که از خوشحالی داشتم مثل جوجه میناها بال درمی آوردم، باز هم خودم را از تکتازی نینداختم و گفتم حالا اجازه بدهید فردا حضوری صحبت کنیم. فردا صبح لباس مرتبی پوشیدم و به مدرسه شان رفتم. مدرسه ی خوبی بود از این خانه ها نبود که اجاره کنند و بخواهند به زور به شکل مدرسه درش بیاورند. اصلاً برای مدرسه ساخته شده بود. به اتاق مدیر رفتم و در مورد تعداد روزها و حقوق و شرح وظایف حرف زدیم و قرار شد از اول مهر کار را شروع کنم.

یکی از برنامه هایی که به عنوان فعالیت های فرهنگی بچه ها در نظر گرفتیم نمایش هفتگی فیلم بود. نمایش فیلم و جلسه ی نقد و بررسی با دانش آموزها. بعد که علاقه ی بچه ها را دیدم کلاس فیلم نامه نویسی گذاشتیم. کلاس خوب و شلوغی شد. یک روز دیدم سه نفرشان آمدند و گفتند دوربین و تجهیزات خریده اند و می خواهند فیلم بسازند و می خواهند یکی از فیلم نامه های من را کار کنند.

تا این که یک روز که  از بازار پرنده فروش ها برمی گشتم و چهار تا مینای هفت ماهه را فروخته بودم و پنج تا جوجه ی ده دوازده روزه خریده بودم، تلفن دستی ام زنگ خورد و یکی از همکارهای قدیمی بود.

اگر عاقل بودم و نباید به هر پیشنهادی ذوق زده می شدم، باید می گفتم برای شما زود است و دست کم باید با فیلم کوتاه شروع کنید. اما از آن جا که هر کس مورد بی مهری قرار بگیرد به اولین جواب سلامی روی خوش نشان می دهد و تصور می کند این بار دیگر به هدف و آرزویش می رسد، خب! من هم هول شدم و قبول کردم. قرار شد به اندازه ی ده، دوازده دقیقه ی تدوین شده از فیلم را بسازیم، ببینیم چطور است.

بندگان خدا، کلی زحمت کشیدند و الحق آن ده، دوازده دقیقه خوب از کار درآمد. تشخیص خوب بودن این ده دوازده دقیقه به ذهن هول و هیجان زده ی من مربوط نبود. بعدتر هر که این ده دوازده دقیقه را دید تأیید کرد که همه چیز سر جای خودش است الا یک چیز.

وقتی ده دوازده دقیقه آماده شد، به یکی از رفقایی که از اهل سینما برایم مانده بود و هنوز تحویلم می گرفت، گفتم که بیاید و این چند دقیقه را ببیند. به قول خودش چکشی بزند و سبک سنگینی بکند. آمد و دید و خیلی خوشش آمد. باور

نمی کرد این بچه ها، چنین چیزی ساخته باشند. گفت که به تهیه کننده معروفی، معرفیمان می کند. معرفی کرد و تهیه کننده گفت که همه چیزش خوب است ولی هنرپیشه ها که نمی شود ، نوجوان های پانزده شانزده ساله باشند. چند تا هنرپیشه ی درجه یک معرفی کرد و همان شاگرد مدرسه ها شدند عوامل سازنده. به روز سوم نکشیده ،هنرپیشه ها سر ناسازگاری گذاشتند و خب! معلوم است تهیه کننده هم عوامل حرفه ای آورد و فقط رضایت داد بچه ها موقع ساخت باشند و چیز یاد بگیرند. کارگردان جدید هم دو روز از حضورش که گذشت از فیلم نامه نویسی دعوت کرد که بیاید و تغییراتی بدهد. قصه را نمی پسندید. فیلم نامه نویس فقط دیالوگ ها را عوض کرد و پایان را تغییر داد. اما گفت که باید در تیتراژ نامش به تنهایی بیاید و قبول نمی کند که فیلم نامه را شریک باشد. فیلم ساخته شد. فیلم بدی نشد و آخر فیلم ، آن هم در تیتراژ پایانی از من و شاگردها، تشکری شد. ولی فیلم به عنوان بهترین فیلم سال شناخته شد. شاگرد مدرسه ای ها آنقدر از این که رفتم و کسی را آوردم آن ده دوازده دقیقه را ببیند کفری بودند که رفتند پیش مدیر و زیرآبم را زدند و آن ها هم سال بعد عذرم را خواستند. حالا در راسته پرنده فروش ها، میناهای من از همه ی میناها گران ترند.  دیالوگ فیلم های معروف را می گویند. و دیالوگ فیلم هایی که نساختم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان